صبح روز هشتم تیر ماه 65 بود که یکی از بچههای تدارکات برای انتقال مقداری لوازم ، به دهلران آمد. با دیدن او،گل از گلمان شکفت؛مثل اینکه میخواستند قبال سرقتی را به ما برگردانند. گفت: "من باید مقداری لوازم جور کنم. احتمالا تا ظهر طول میکشه، شماها فقط حاضر باشین که تا گفتم،حرکت کنیم. "
از لحظهای که این حرف را زد،داخل ساختمان نشدم. جلو در نشستم و چشمم به تدارکات بود که کی وانت به راه میافتد. سرانجام هنگام ظهر گفت سوار شدیم. پشت وانت نشستیم و به طرف اردوگاه جدید حرکت کردیم. برای در امان ماندن از بادی که میورزید،زیر پتوها چمباتمه زده بودیم و در همان حال چرت میزدیم. آن طور که بویش میآمد،وقتی برای استراحت نداشتیم. شب را در محل تدارکات گردان خوابیدیم و صبح روز نهم به طرف سنگ شکن حرکت کردیم. از بچهها شنیدیم که شب قبل "محسن رضایی " فرمانده سپاه،برای نیروها سخنرانی کرده و "آهنگران " هم مداحی کرده است. خیلی حالم گرفته شد که چرا جا ماندیم، ولی خب هر چه بود، از عملیات جا نماندیم.
ساعتی بعد متوجه شدم صفرخانی فرمانده گردان شهادت مشغول توجیه نقشه عملیات برای مسئولان گروهان یک است. بیآنکه متوجه شوند، عکسی از جلسهشان گرفتم. دوربین یاشیکای حسین کریمی دستم بود. خیلی کمکم کرد. مخصوصا حدود 10 حلقه فیلمی که از تبلیغات گردان گرفته بودم تا از بچهها عکس بگیرم. قرار شد گروه گروه، سوار بر وانت،به طرف جلو برویم. هر وانت تویوتا هشت نفر را سوار کرد و بچهها برای اینکه از نگاه نامحرم دیدهبانهای دشمن محفوظ باشند، پتویی روی خود کشیدند. خدا هم کار را برای ما راحت کرد و برای دشمن مشکل. خب آن هم یکی دیگر از امدادهای غیبی بود.
طوفان خاک بر هوا خاست. کل منطقه را از سنگ شکن تا مهران،غبار غلیظی فرا گرفت که به هیچ وجه نمیشد تا چند متر آن طرفتر را دید؛ چه برسد که دیدهبانها بخواهند منطقه ما را زیر نظر بگیرند.
پس از رسیدن به خاکریز خط مقدم که جاده آسفالت را در نزدیکی مهران قطع میکرد، از ماشینها پیاده شده، به طرف سمت چپ جاده شروع به دویدن کردیم.مقداری که رفتیم، گفتند هر چند نفر در یک سنگر مستقر شوند. گرمای هوا به بالاترین حد ممکن رسیده و طوفان شن و خاک، امان همه را بریده بود.
در سنگری کنار بچهها نشسته بودم که عباس تبری جلو در سنگر آمد و چمباتمه زد. شروع کرد به سوال درباره کاری که باید انجام دهیم. با خنده گفتم: "به جون تو من یکی رو با فرمانده لشکر اشتباه گرفتی. "
لحظهای بعد دست در جیب برد و عکسی را از میان کیفش بیرون آورد و در حالی که جلو صورتمم میگرفت، با خنده گفت: "کیف میکنی ... اسماعیلمهها! "
ادایی به حالت بی تفاوتی در آوردم و گفتم: "اسماعیل چیه؟ امشب باید خودت قربونی بشی، اون وقت به پسرت مینازی؟ "
دست مهربانش را با خنده بر پشتم کوفت و به سنگر دیگر رفت.
خیلی به فرزندش علاقه داشت. هر از گاهی در گوشهای خلوت، عکس او را از جیب درمیآورد و با نگاهی شاید مافوق پدرانه، او را مینگریست. نمیدانم چگونه نگاه پدری را که خود میرفت تا قربانی شود، در آخرین روزها، به عکس فرزند و شیره جانش،تفسیر و تصویر کنم. هر چه بود، خیلی آتشین بود و عاشقانه؛ چرا که نگاهی بود با هزاران سوال که دهها و چه بسا صدها هزار مسئولیت بر دوش یکایک ما میگذاشت.
دوربین را که از کوله پشتی درآوردم و مشغول عکس گرفتن از بچهها شدم. باورم نمیشد این عکسها، آخرین تصاویر بعضی از آنها در این دنیا باشد. "محسن صباغچی " ، "قشمعلی اوچاقی "، "داود معینی "و "اکبری ".
صفرخانی گونیای را به سر کشید تا از بالای خاکریز نگاهی به جلو بیندازد، پایین که آمد دوربین را رویش میزان کردم و گفتم: "خوب ژست بگیر، میخوام این عکس رو مخصوصا حجلهات بگیرم! "
لبخندی زد و من تکمه را فشار دادم.
نزدیکیهای غروب اعلام شد که هیچ کس برای نگاه کردن رو به رو، از خاکریز بالا نرود. علت مشخص بود؛ در آن لحظات دشمن از بهترین شرایط و زمان برای دیدهبانی مواضع ما که رویمان به غروف آفتاب قرار داشت، برخوردار بود و ممکن بود متوجه حضور غیر عادی نیروها بشود.
مالکی صدایم کرد. جلو که رفتم، از طرز نگاه و حالتش توانستم حدس بزنم که چه میخواهد بگوید: "حمید جون، تو الان وضعیت بدنت خوب نیست، امشبم یه سری کار سخت و دویدن داریم که ممکنه نتونی بکشی و وسط راه بمونی. اینجا بمون تا ... "
نگذاشتم حرفش را تمام کند. با اینکه خیلی برای او احترام قائل بودم، میان حرفش پریدم و معترضانه گفتم: "اینجا بمونم که چی؟ واسه چی؟ مگه من چمه؟ مگه ندیدی با همین دستم چه جوری آر پی جی و تیربار میزنم؟ حالا میخوای حالمو بگیری؟ "
سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. در همان لحظه اول تکش را دفع کردم. عاقبت با نگاهی که با چند لحظه قبل فرق داشت،گفت: "باشه حمید جون، فقط سعی کن زیاد ندوی و کار سخت نکنیها! لازم نیست خودت رو با ما بکشی جلو، که این هیکل گندهات رو بکشی جلو، خودش خیلی کاره چاقالو "
و با خنده و شوخی به سمت دیگر خاکریز رفت.
فرمانده گردان آخرین سفارشها و توجیهها را کرد. نماز مغرب و عشا را خواندیم و آماده حرکت شدیم. آن طور که فهمیدم قرار بود ساعت 9 شب گروهان ما از همان محل از خاکریز بگذرد، وارد دشت رو به رو شود و سپس با شکستن خط کمین و دفاعی دشمن، از کانال بگذرد .
گروهان یک هم از قسمتی دیگر وارد عمل میشد. در کل خط شکن لشکر محمد رسول الله (ص) که محورش در سمت چپ جاده قرار داشت، گردان شهادت بود و نیروهای خط شکن لشکر سید الشهدا،از سمت راست جاده و نیروهای لشکر 41 ثارالله از سمت چپ ما وارد عمل میشدند. قرار بود پس از شکستن خط توسط گردان شهادت، گردانهای حمزه و سلمان، برای ادامه عملیات کار را پی بگیرند.
عقربههای ساعت خیلی کند و سخت حرکت میکردند. انگار از چیزی خبر داشتند. دلشان نمیخواست به 9 برسند. خداحافظی و حلالیت طلبیها شروع شد. در آن لحظات هم دست از شوخی بر نداشتم. در حالی که برای اولین بار به دلخواه خودم کلاه آهنی بر سر گذاشته بودم، به طرف "سعید دلخوانی " - از بچههای محلمان که چند روز قبل از آن همراه "احمد جلالی پروین " از گردان جیب به گردانمان آمده بودند - رفتم. شروع کردم به ماچ و بوسه ولی با تکانی، لبهکلاه آهنی به گوشه چشم سعید خورد و خون جاری شد. سعید با قنداق اسلحه محکم به پشتم کوبید و من گریختم.
سرانجام عقربههای ساعت به 9 رسیدند و دستهها از خاکریز. بالا رفتند لحظهای بعد، یکی از بچههای اطلاعات عملات به نام "حسین آواره " که لهجه غلیظ یزدی داشت و به گردان ما مامور شده بود، خطاب به قنبری - مسئول دسته یک - گفت: "یکی از آرپیجی زنای شیرت رو بفرست بیاد جلو! "
او هم محسن صباغچی را صدا کرد محسن آر پی جی به دست به طرف خاکریز حرکت کرد. جلویش را گرفتم و دستم را به طرفش دراز کردم. وقتی دست داد، دستش را بالا آوردم و آن را بوسیدم. یکه خورد و گفت: "چرا این کار رو کردی؟! "
رویش را هم بوسیدم و گفتم: "آقا محسن فقط ما رو یادت نرهها "
"حاج آقا دستوار " - معاون لشکر - سوار بر جیپی به کنار خاکریز آمد. از صدایش که حسین آواره را صدا میکرد شناختمش. جلو رفتم و با او نیز مصافحه کردم. اول شهادت برادر کوچکترش حسین را که هفته قبل در مهران به شهادت سیده بود تسلیت گفتم، سپس دستش را جلو آوردم و بوسهای جانانه بر آن زدم. بوسهای که از اولین روزهای آشناییام با او میخواستم بر دستش بزنم، ولی بهانهای نداشتم و شب عملیات، بهترین بهانه بود.
حاج آقا مصفا به طرفم آمد و با اصرار گفت: "آقا حمید من میخوام توی عملیات پشت سر تو و دنبالت باشم. "
وقتی علت را جویا شدم، فهمیدم به خاطر مجلس گرمی شبهای قبل است. با خنده گفتم: "حاج آقا دنبال من نیا، چون من گول حوری و از این حرفها رو نمیخورمها! اوضاع که یه کمی خراب بشه، در میرم "
با خنده گفت: "باشه تو در برو، منم دنبالت میام. هر جا بری میام "
سرانجام ستون از خاکریز گذشت. جلوی من حسین اکبر نژاد و پشت سرم، حاج آقا مصفا بود. کوله پشتی سنگینی به دوش داشتم و کلاش تاشو را دستم گرفته بودم. محتویات کوله پشتیام عبارت بود از یک دستگاه دوربین یاشیکا، 10 حلقه فیلم 135 ، دو منور دستی، پنج نارنجک و تعداد زیادی هم فشنگ کلاش.
ساعت حدود نه و ده دقیقه بود که اولین منور بالای سر ستون روشن شد و همه دراز کشیدیم. خیلی عجیب بود، چرا که دشمن از سر شب تا آن موقع منور نزده بود، ولی درست زمانی که از خاکریز گذشتیم و برای عملیات حرکت کردیم، شروع کرد به پرتاب گلولههای منور. تا خواستیم بلند شویم و به جلو بروی، منور بعدی روشن شد. فاصلهمان با سنگرهای کمین و کانالی که باید به آن حمله میکردیم، چیزی حدود سیصد متر میشد. قرار بود قبل از نزدیک شدن به کانال، بچههای تخریب، معبری وسط میدان مین باز کنند، ولی برای عبور از سیم خاردار که زیاد هم نبود، هیچ راهی جز اینکه از روی آن به طرف جلو بدویم، وجود نداشت. بچههای اطلاعات عملیات میگفتند: "ما از وضعیت آن طرف کانال هیچ اطلاعی دقیقی نداریم؛ چون دشمن با ایجاد دیوار دفاعی مانع نفوذ نیروهای شناسایی شده. به همین خاطر فقط تونستهایم تا جلو سنگرهای کمین و کانال را شناسایی کنیم "
منورها امانمان را بریده بودند که یکباره غرش دوشکاها و تیربارها شروع شد. یکی از تیربارها با گلوله رسام رو به آسمان شلیک میکرد تا از این طریق حواس ما را پرت کند. تیربار دیگر بدون اینک گلوله رسامی میان فشنگهایش باشد، سطح زمین را زیر آتش گرفت. دشمن به محل دقیق نیروهای ما پی نبرده بود. فقط میدانست عملیاتی در جریان است. به همین خاطر سعی میکرد با تیراندازی فراوان و بیهدف، دشت مقابلش را زیر شدیدترین آتش بگیرد که به خیال خود هیچ جنبندهای نتواند جلو برود. اگر محل استقرار ستون نفرات را پیدا میکردند، کافی بود با یک تیربار معمولی، همه را تلف کنند. در آن صورت بعید بود کسی سالم از معرکه به در بیاید. صدای گلولههای گیریتف که از بالای سرمان میگذشت، گوشم را میخاراند. صدای تند و تیزی داشت که همچون میلهای در گوش نفوذ میکرد. اول فکر کردم فقط من این حالت را دارم، اما در زیر نور لرزان و سرخ و زرد منور، چشمم که به صورت بچهها افتاد، متوجه شدم همه از تق و تق تیربار، صورتشان را جمع کردهاند و سعی میکنند گوش خود را بگیرند.
لحظات سختی بود. بدجوری گیر کرده بودیم. من که از کلاه آهنی بیزار بودم آن را همچون تاجی بر سر گذاشته بودم. احساس میکردم با وجود آن، هیچ چیز بر من کارگر نیست، ولی باز میترسیدم. صورتم را بر خاک گذاشتم. خنکای زمین تا عمق وجودم نفوذ کرد. کلاه آهنی را سفت گرفته بودم که مبادا از سرم جدا شود و ای سرم از او کناره بگیرد. مالکی - فرمانده گروهان - سینه خیز به کنارم آمد، با مشت به پهلویم زد و با خنده گفت: "چطوری چاقالو! فکر میکنم عملیات رو کنسل کنن. آخه بد جوری لو رفته! "
با این حرف، ته دلم خالی شد و آن یک ذره ایمانی را هم که داشتم، آب شد، ولی سعی کردم به آن فکر نکنم. انگار نه انگار مالکی حرفی به من زده؛ اصلا چی کار به اینک کارها دارم؟ راه خودم را میروم، حالا میخواهد عملیات لغو شود یا ادامه پیدا کند. با خود گفتم: بهتر است حواسم را از این معرکه خارج کنم و فکرم را به چیزهای دیگر مشغول کنم. به خانواده، به محل و به چیزهای دیگر از این قبیل. به اینکه اگر شهید شوم، کدام عکسم را بزرگ میکنند و چه کسی وصیتنامهام را در مسجد میخواند. به اینکه در تشییع جنازهام چه کسانی شرکت میکنند. اصلا جنازهام برمیگردد یا نه و خدا کند برگردد.
این روش هم فایده نداشت. چون تیر خوردن وقتی آدم حواسش نباشد، شوک آور و ترسناکتر است. ترجیح دادم حواسم را شش دانگ جمع آنچه پیرامونم میگذرد بکنم. در همان حیص و بیص، گلولهای از کنار بازویم در خاک نشست کمی ترسم زیاد شد، وقتی تیری به کوله پشتیای که بر دوش میکشیدم، خورد، هراسم بیشتر شد. هر لحظه منتظر انفجار نارنجکها، منورهای دستی و فشنگهای داخل آن بودم. لحظات تلخ و گزندهای را گذراندهام. بیشتر از آنچه به تیربار توجه کنم، به کوله پشتی فکر میکردم. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد.
گلوله تیربار به کوله آرپی جی یکی از بچههای گروهان یک خودرو و آن را منفجر کرد. در حالی که در آتش میسوخت، خود را این طرف و آن طرف میانداخت. تیربارچیهای دشمن که صید خوبی پیدا کرده بودند، همه آتش خود را بر آن باریدند تا به شهادت رسید. جسمش آرام آرام با خرج آرپیجی سوخت.
سرم را میان پاهای اکبرنژاد پنهان کردم. اکبر نژاد دستهایش را بر زمین ستون کرد و نیم خیز شد که بدود. من هم دستم را بر زمین کوفتم و صورتم را از زمین بلند کردم تا جا کن شوم که گلولهای سرخ از زیر بدن او گذشت. و زیر صورت من در خاک نشست. از فکر اینکه امکان داشت این گلوله کار هر دویمان را بسازد، بلافاصله شروع کردم به دویدن. شاید خیال میکردم چون یک بار به آنجا تیر خورده، اگر در همان محل بمانم ، مورد اصابت تیر قرار میگیرم. نفر جلویی که خیز رفت،من هم درازکش شدم. سینه خیز به جلو میرفتم که به کنار یکی از بچهها که نتوانستم بشناسمش رسیدم. تیری که از روی کتف به داخل شکمش خورد بود. هنگامی که شانه به شانهاش شدم، توانستم نالههای جانسوزش را بشنوم. در حالی که لحظات آخر عمر را میگذراند، آرام میگفت: "سوختم...سوختم... "
در همان حال گلولهای که از بالای سرش وارد شد و دیگر حرکتی در او ندیدم. هر چه این موارد را میدیدم، بیشتر حساب کار را کرده،خود را جمع و جور میکردم. سعی کردم درست پشت نفر جلویی قرار بگیرم و هیچ قسمت از بدنم بیرون یا بالا نباشد.
"حسین ارشدی " که همیشه با شوخی به او میگفتم: "حسین جون یه ذره رژیم بگیر تا لاغر بشی. با این شکم گندهای که دارای، آخرش واسه عراقیها سبیل میشی و با آرپیجی شکمت رو سوراخ میکنن ". همان جور هم شهید شد. برخاست تا به دنبال دیگر نیروها به جلو برود، چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که گلوله آرپیجی به شکمش اصابت کرد و عجولانه او را به دیار باقی فرستاد و ارشدی هم شهید شد. یک آن، به یاد حرفش در فکه افتادم که میگفت:
- حمید جون، تو جوونی و مجرد و از دل ما متاهلا خبر نداری! من شش تا بچه دارم... درسته که همه چیزم رو ول کردم و اومدم برای خدا به جبهه، ولی دلم برای خونه شور میزنه. تو خودت چقدر باباتو دوست داری؟ حالا حساب کن که من بابای شش تا بچه هستم.
حسین آرواره از بچههای اطلاعات عملیات، که پایش تیر خورده بود، سینه خیز به کنارمان آمد و با لهجه شیرین یزدیاش گفت:
- بچهها! این طوری نمیشه کار کرد؛ فقط تلفات میدیم. بلند شین و با فریاد "الله اکبر " بدوین طرف کانال.
یکباره دستها بر زمین کوفته شدند. در حالیکه گلولههای تیربار لبه کلاههای آهنی را میخراشید، سرها بلند شد و اندامها راست. غریو "الله اکبر "از جلو ستون برخاست. دستهایم را بر زمین زدم. همه افکار مغشوشم را همان جا چال کردم. سینهام را از زمین بلند کردم و خواستم فریاد بزنم که با گفتن "الله اکبر " سوزش سختی در پای راستم حس کردم. خندهدار آن بود که در همان وهله اول، در ادامه "الله اکبر " فریاد زدم: "اوخ! "
سعی کردم پایم را تکان دهم که دیدم حس ندارد. همان جا درازکش شدم. بچهها از کنارم میدویدند. جاج آقا مصطفا کنارم آمد و پرسید: "چی شده؟ "
با خنده گفتم: "هیچی حاجی، دیدی بهت گفتم من درمیرم! حال برو جلو! "
خودم را از ستون بیرون کشیدم تا بچهها راحت بگذرند. بچهها به طرف جلو میدویدند و من سینه خیز به عقب. در راه چشمم به پیکر آن عزیزانی افتاد که در همان حال خفته بودند. شهیدان گروهان، پشت سر یکدیگر درازکش بودند؛ او چاقی و معینی هم در میانیشان بودند. سعید را دیدم که تیر به دستش خورده بود. بدتر از من، او ترسیده بود. جرات نمیکرد از جایش بلند شود. انگشتان متلاشیاش آویزان بودند. گفتم: "این طوری نمیشه موند. اگه میخوای بری جلو، بلند شو. اگرم میخوای بیایی عقب، بلند شو بریم. " پایم را کشان کشن به دنبال خود میآوردم. تیربار همچنان میغرید و گلولههای آرپیجی در اطراف بر زمین مینشست. سعید اشتباهی رفت به طرف راست. فریاد زدم: "برگرد اون طرف نرو... " تا راهش را به سمت چپ کج کرد، چند خمپاره شصت درست در همان مسیر قبلی خورد و منفجر شد. سعید که خیلی ترسیده بود، شروع کرد به دویدن در مسیر اصلی. خودمان را به پشت خاکریز پرت کردیم. بچههای گردان حمزه در سنگرها انتظار میکشیدند تا خط شکسته شود و وارد عمل شوند. به کمک آنها سوار آمبولانسی شدیم. راننده از بچههای گیلان بود و یکدنده و لجباز. مسیر را اشتباهی به طرف جلو می رفت. کم مانده بود که از خاکریز بگذرد و وارد میدان نبرد شود. هر چه میگفتیم: "اشتباه میری! " قبول نمیکرد و میگفت: "من راننده آمبولانسم یا شما؟ "
بچههای گردان حمزه کنار خاکریز جلوش را گرفتند و به او فهماندند که مسیر اورژانس بر عکس است. درون آمبولانسی که در تاریکی شب، با سرعت تمام، در جاده آسفالت، به طرف سنگ شکن میرفت، شش مجروح افتاده بودیم. تردد در جاده زیاد بود. گلولههای خمپاره و کاتیوشا در اطراف جاده بر زمین مینشستند. چراغ ماشینها خاموش بود. ناگان راننده آمبولانس پایش را بر پدال ترمز فشار داد و فرید زد: "من توی شب نمیتونم رانندگی کنم! "
به دنبال آن ماشینی از عقب به آمبولانس ما کوبیده شد و جراحات عدهای از مجروحان دو برابر شد. ماشین عقبی هم که آمبولانس بود، خیلی داغان شد و از کار افتاد. مجروحان آن را پهلوی خود آوردیم. یکی از بچهها نشست پشت فرمان و به طرف اورژانس حرکت کردیم. از بخت بد، محل پست امداد و اورژانس مشخص نبود. حتی رانندههای آمبولانس و امدادگرها هم نمیدانستند که مجروحان را باید به کجا ببرند. به هر زحمتی بود یکی از بچهها از ماشین پیاده شد جلو آمبولانس به راه افتاد تا مسیر را در سیاهی شب پیدا کردیم. به محض اینکه وارد شدیم، دکتری به سراغم آمد و با دستپاچگی گفت: "چت شده؟ "
با خونسردی گفتم: "آقای دکتر میبخشین، سوزن داری؟ "
گفت: "میخوای چیکار؟ "
گفتم: "میخوام ای تیغو که رفته توی دستم و دو سه ساعته اذیتم میکنه، دربیارم "
دکتر با عصبانیت گفت: "تو واسه این اومدی عقب؟ "
با خنده گفتم: "نه بابا! پام تیر خورده، ایناهاش؟ " و پایم را بالا آوردم.
پس از پانسمان، مرا روی برانکارد گذاشتند وبه محوطه بیرون اورژانس بردند تا سوار آمبولانس دیگری شوم. ناگهان توپخانه عراق منطقه را زیر آتش گرفت. خدمه بیمارستان مجروحان را با همان وضع در وسط محوطه رها کرده، به پناهگاه رفتند. به لطف خدا هیچ اتفاق ناگواری نیفتاد.
صبح فردا، در نقاهتگاه صالح آباد، دو شکارچیای را که شب قبل همهمان را زمین گیر کرده بود، دیدم. میخواستم خررخهاش را بجوم. پای "یوسف صدیق " که او را اسیر کرده بود،تیر خورده بود. دو شکارچی زخمی، خونسرد، ولی وحشتزده از نگاههای ما، روی برانکارد دراز کشیده بود. جدا حیف رافت اسلامی دستمان را بسته بود.
به همراه دیگر مجروحان سوار بر مینیبوسهای شخصی که داوطلبانه برای انتقال زخمیها آمده بودند، به طرف شهر ایلام و از آنجا به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. در راه، به راننده مینی بوس که از عشایر کرد بود گفتم: "آب خنک میخواهیم. "
مقابل روستایی ایستاد و خود به داخل انجا رفت. لحظهای بعد اهل روستا باسطلهای آب یخ، نان و غذا دور مینیبوس گرد آمدند و از ما پذیرایی کردند. نگاههای دوستانه روستاییان کرد، اشک شوق را از چشمانم جاری کرد. در برابر آنها احساس شرم و مدیونی میکردم.
در نقاهتگاه شهید رجایی کرمانشاه، اکثر بچههای مجروح گردان، از جمله احمد جلالی پروین را دیدیم. سعید یکریز میگفت: "اگه این احمد چیزیش بشه، من چیکار کنم؟ جواب مادرشو چی بدم؟ "
گلولهای به کتف احمد اصابت کرده بود. صبح فردا، از آ "جا با اتوبوس به تهران حرکت کردیم و به بیمارستان شهید رهنمون رفتیم. بیمارستان جای خالی نداشت. بالاجبار در یکی از بخشهای آن بتری شدیم که بعدها فهمیدیم بخش "اعصاب و روان " است. افرادی که کمبود روحی و روانی داشتند، با دیدن ما که چهار مجروح و در یک اتاق بستری بودیم، متعجب شده، به عیادتمان آمدند. شوخیها آن قدر بالا گرفت که روزهای متعجب شده، به عیادتمان آمدند. شوخیها آن قدر بالا گرف که روزهای آخر روانیها به نزد مسئول بخش رفته، گفتند: "این دیوونهها کی هستند که در بخش ما بستری کردین؟ "
حق هم داشتند. در برابر هر بیفکری و شوخی بیمزه، دهها شوخی تحویلشان میدادیم و قول پرستارها روی آنان را کم کردیم تا جایی که دیگر با پرستارها بحث و جدل نمیکردند و حتی بین خودشان دعوا نمیافتاد. البته پرستاران و زحمتکشان بخش با کلیه بیماران رفتار ملایمی داشتند.
پس از چند روز که در بیمارستان بودم، خیلی دلم گرفت؛ مخصوصا وقتی خبر شهادت "حاج رضا دستواره " ، "صفرخانی " و "صباغچی " را شنیدم، طاقت از دست دادم. بدون اینکه به کسی - حتی به خانواده و دوستانم - اطلاع بدهم، به پادگان ولی عصر (عج) رفتم و از آنجا با اتوبوس عازم اندیمشک شدم. آخر فکر میکردم اگر به مادرم بگویم میخواهم دوباره به جبهه بروم، مانعم میشود، درست مثل دفعه قبل که نمی "ذاشت. همیشه میگفتم: "صبر کن حالت بهتر که شد، اون وقت برو. این طوری دست و پاگیر دیگرون میشی "
من هم همیشه میگفتم: "باشه مامان، چشم، حرفتونو گوش میکنم وزیاد جلو نمیرم، همون تو پادگان اون عقب عقبا میمونم. "
خودم می أانستم که همه این حرفها تنها برای این است که از در خانه بیرون بروم و گر نه مگر میشد کسی به منطقه برود، ولی در عملیات شرکت نکند؟!
وارد پادگان دو کوهه که شدم، یکراست به تدارکات گردان شهادت رفتم. در آنجا شنیدم که گردان یک نوبت برای رفتن به مرخصی به پادگان آمده، که به خاطر شلوغی منطقه، مجددا نیروها را بردهاند جلو. هر چه به بچههای تدارکات اصرار کردم یک جفت کفش کتانی کهنه به عنوان امانت به من بدهند، قبول نکردند. از خستشان کفرم درآمد. به خاطر ورم پایم نمیتوانستم پوتین بپوشم و از تهران هم با دمپایی آمده بودم.
تعدادی نیروی تازه نفس به دو کوهه آمده بودند که در حسینیه شهید حاج همت قرار داشتند. طبق عادت، چرخی بینشان زدم تا بلکه آشنایی پیدا کن. در بین آن جمع باصفا که از سیمایشان میشد ناراحتی نرسیدن به عملیات را خواند، چشمم به "جعفر علی گروسی " افتاد. پس از سلام و علیک متوجه شدم کفش کتانی کهنه و تقریبا پارهای به پا دارد که به کار من میخورد. وقتی قضیه را گفتم، مثل همیشه با لبخندی شیرین، درست در گردنم انداخت و گفت: "تو جون بخواه داداش کفش چیه؟ "
سریع گچ پای راستم را باز کردم و سعی کردم کتانی را به پا کنم. لنگ لنگان از حسینیه خارج شدم و با جعفر خداحافظی کردم. دوست نداشتم از او جدا شوم. بودن با او خاطرههای زیادی را در دلم زنده میکرد.
آن روزهایی را که با هم در واحد آر پی جی بودیم، در اردوگاه کوزران در قسمتی از کوه، با شاخه و برگ درختچههای بلوط، آلونکی درست کرده بود. بعداز ظهرها به آنجا میرفتیم و گپ میزدیم. نوار منصور ارضی راداخل ضبط میگذاشت و چه زیبا میگریست. بیشتر از هر چیز عاشق گریههای پاک و مخلصانهاش بودم. اهل ریا نبود. و جلو هر کس و هر جا که بود، تا گریهاش میگرفت، میگریست. گاهی با صدای نازک و قشنگش، در رسای شهدای واحد آرپیجی سرودی میخواند؛ مخصوصا آن شب که در چادر دسته، بین نماز مغرب و عشا بلند شد و از خاطرات برادران آزاده "علیرضا رحیمی " و "حسین معظمی نژاد " که روز قبل همراه چندتایی از بچهها به دیدنشان رفتیم، حرف زد، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. در ادامه خواند:
لالهها، لالهها نشکفته پر شد، "ساری " نیامد ، جبهه شهید شد...
پس از خداحافظی و روبوسی با جعفر، سوار بر مینی بوس عازم دهلران و از آنجا راهی مهران شدم. نرسیده به سنگ شکن سراغ اردوگاه لشکر را گرفتم که گفتند : "در سینه کش کوههای سمت راست جاده مهران، کنار "رودخانه گاوی " مستقر هستند "
هیچ ماشینی به آن طرف نمیرفت پای پیاه شروع کردم به رفتن. ساعاتی بعد خسته و کوفته ، در سراشیبی اردوگاه قرار گرفتم. بچهها در رودخانه مشغول شنا بودند. مقابل چادرهای گردان شهادت که رسیدم، عباس تبری که روی تخته سنگی نشسته بود و از بیحوصلگی با ساقه گیاهان ور میرفت، متوجهام شد. سراسیمه بلند شد و با صدای بلند فریاد زد: "بچهها حمید اومده... حمید جون تو کجا بودی؟ حالم خیلی گرفته بود... "
خیلی محبت نشان داد و این برایم جالب بود. هیچگاه آن لحظه که مرا در آغوش گرفت، فراموش نمیکنم. با وجودی که حداکثر دو ماه میشد باهم آشنا شده بودیم، و لی چنان دستهایش به طرف باز کرد که احساس کردم دو آشنای دیرین هستیم که پس از سالیان دوری و فراغ به یکدیگر رسیدهایم.
تبری گفت:
بعد از اینکه تو رفتی ما خط رو شکستیم و فرداش برگشتیم عقب. یک بار ما رو بردند دو کوهه که بریم مرخصی، ساکهامون رو هم تحویل گرفتیم ما هم رفتیم تلفن زدیم خونه که فردا میآییم تهران عصری گفتند: "دوباره ساکهاتون را تحویل بدین. نیرو کمه، خط هم شلوغه، دوباره باید برین جلو " چهرهاش بشاش بود ناراحتی در آن به چشم نمیخورد هنگام غروب ، سوار بر وانت، عازم خط مقدم، ارتفاعات قلعه "ویزان " شدیم هوا کاملا تاریک بود که وارد کانالها شدیم. برای رد شدن بایست از روی اجساد متلاشی نیروهای دشمن میگذشتیم.
صحنه چندش آوری بود. کانال مملو از بود از اجساد عراقی. شب همراه کمال صادقی و یکی از دیگر از بچهها در سنگری بتونی که ظاهرش نشان میداد متعلق به عراقیها بوده، سپری کردیم سنگری بدون سقف به طول و عرض 1/50 سانتیمتر و ارتفاع 70. قرار شد سه نفری تا صبح در آنجا نگهبانی بدهیم. به همین خاطر قرار گذاشتیم به نوبت ساعتی داخل سنگر چرت بزنیم. کف سنگر خیس و چسبنده بود. بوی تعفن به مشام میرسید. از خستگی سرم را بر زمین گذاشتم و خود را مچاله کردم تا برای کمال هم جا باشد. صبح که برخاستیم، همه بچهها به ما میخندیدند. بدنمان بوی بدی گرفته بود. خوب که توجه کردیم، دیدیم داخل سنگر یک عراقی بوده که اثر انفجار نارنجک تکه تکه شده و توسط بچهها به بیرون منتقل شده بود و ما شب را روی امحا و احشای جسد خوابیده بودیم.
پس از سه شب که همراه بچههای یکی از دستهها جلو بودم قرار شد برای استراحت، به عقب خط، به محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی داشت، برویم. از خط مقدم تا آنجا ده دقیقه راه بود که باید پیاده و از داخل کانال طی می شد. دشمن آنجا رانه با خمپاره 60 که با 120 میکوبید. به همراه حاج آقا مصفا، زینلی و جواد گنجی داخل سنگر تدارکات گروهان جای گرفتیم. بچهها داخل سنگر بتونی بزرگی که کنارمان بود کلاس قرآن دایر کردند.
هر روز 2 نفر وظیفه شستن ظرفها و درست کردن چای را به عهده داشتند که بین بچهها به شهردار یا خادمالحسین معروف بود. بعضیها به شوخی نامش را گارسون الحسین گذاشته بودند. یکی از روزها نام من همراه با سعید رادان جبلی به عنوان شهردار خوانده شد که من اعتراض کردم و پای زخمیام را بهانه قرار دادم. سعید که جوانی مومن،آرام ومتین بود، لبخندی زد و گفت: عیبی نداره تو قبول کن شهردار باشی، همه کارا با من. تو اصلا کار نکن.
من هم که از خدا میخواستم قبول کردم. کور از خدا چیخواد؟ یک عینک دودی.
هنگام غروب سعید گفت: حمید برو کتری را آب کن. بذار روی آتیش تا جوش بیاد واسه بچهها چایی درست کنیم.
با خنده و تمسخر گفتم: مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟ پس به من ربطی نداره. من اسمم شهرداره. ولی تو قبول کردی جای منم کار کنی. پس خودت برو سراغ کتری. و مثل شاهزادهها روی پتوهای لوله شده کنار سنگر لم دادم.
سعید بیآنکه عصبانی شود؛ خندید و گفت: باشه باباجون خودم میرم. میخوام وضو بگیرم واسه کلاس قرآن، کتری رو هم آب میکنم. آستینها را بالا زدم و از سنگر خارج شد. جلو تانکر ابی که کیسههای گونی پر از شن اطرافش را گرفته بود، وضو گرفت و کتری را از آب پر کرد. آن را روی آتشی که ساعتی قبل درست کرده بود گذاشت و به طرف سنگر آمد.ناگهان سوت خمپاره 120 و در پی آن انفجاری شدید، ناله او را در خود خفه کرد. غرش وحشتانگیز خمپاره، همه را میخکوب کرد. هیچ کس جز سعید بیرون نبود و معلوم نبود چه بر سرش آمده است. خمپاره در نزدیکیاش منفجر شده است. ناله سوزناکی میزد. خوب که توجه میکردی از بدن متلاشی او که پاهایش بیش از همه داغان شده بود مضمون نالههایش یک کلام بیشتر نبود: حسین جان...
این هم نشانهای دیگر. آخر چه چیزی جز بیلیاقتی باعث شد تا من بیرون نروم و او به شهادت برسد؟
غروب مرتضی حاج محمدی که از جلو آمده بود، خبر شهادت عباس تبری و حسین خانی را داد خبر خیلی تکاندهنده بود آنچه موضوع را برای من سوزناکتر میکرد این بود که هر دوی آنها متاهل بودند و با هم دوست.
حاج محمدی گفت: صبح نزدیک ساعت 6 بود وحدود 10 دقیقه بیشتر نمونده بود که پستشون تموم بشه. تبری حالت عجیبی پیدا کرده بود تا حالا اونو این جوری ندیده بودم. وقتی رفتم توی سنگر به شوخی بهش گفتم: از اسماعیل چه خبر؟ با بیاهمیتی گفت: هیچی اسماعیل کیه، من اومدم جونمو فردای اسلام کنم. زن و بچه چیه؟ از سنگر بیرون آمدم که برم پست بعدی رو صدا کنم هنوز مقداری توی کانال نرفته بودم که یکدفعه سوت خمپاره منو به خیز واداشت بعداز رد شدن ترکشا، به طرف سنگر برگشتیم، سنگری که حسینخانی و تبری اونجا بودند با بهت و ناباوری دیدم خمپاره درست خورده بغل سنگر و هر دوشون کنار همدیگه شهید شدهاند روحشون شاد باشه.
دو هفتهای می شد که با بچهها در مهران بودم محل اصابت گلوله در پایم حرکت کرده بود سعی کردم اهمیتی ندهم. سرانجام همهمان را به سنگشکن بردند که سوار اتوبوس به پادگان برویم. در آنجا بحث بود که لشکر در آمادهباش صد در صد است و هیچ نیرویی حق ندارد از منطقه خارج شود ولی گردان شهادت که در فکه و شکستن خط و پدافندی زحمت زیادی کشیده بود باید می رفت عقب. سرانجام سوار شدیم و به دوکوهه رفتیم در آنجا هم با همان مشکل روبرو شدیم. صفا،معاون گردان تصمیم گرفت به همه نیروها برگه مرخصی کوتاه مدت بدهد تااز پادگان خارج شوند و اتوبوسها بیرون از پادگان، نیروها را سوار کنند و به تهران ببرند. عبدالرضا با این قانون شکنی مخالف بود. اوسرسخت بود و هم مطیع نظم و نظام. اگر میگفتند باید تا آخر بمانی میماند و مردش هم بود. عاقبت لشکر قبول کرد گردان به مرخصی برود. شبانه سوار بر اتوبوس راهی تهران شدیم. به لطف خدا با ادامه مداوا، برای پایم، اتفاق بدی پیش نیامد. قرار بچهها برای چند روز بعد جمع شدن در خانه شهید علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت بود وقتی درتهران به خانهاش در خیابان ابوذر رفتم با تعجب دیدم روی دیوار نوشته شده:
همسرم از دختر کوچکم زینب، خوب مواظبت کن که من دیگر بر نمیگردم... از وصیتنامه شهید صفرخانی.
وقتی به تهران رفتم چشمم به پوستر قرمز رنگی افتاد که عکس عباس تبری روی آن جلوهگری میکرد و کوچه و خیابانها و محله مجیدیه را مزین کرده بود. از خودم خجالت کشیدم و همین طور از روی بچه ارشدی. با خودم گفتم پس چه بهتر که برای ادای حقی که اسماعیل و خانوادهاش برگردن من دارند، به عهد خود وفا کنم و جبهه را ترک نکنم.
یکی از روزهای پاییز 1371 هنگامی که اسماعیل 8 ساله بود او را دیدم اما او خبر نداشت پدرش کجا رفته است فقط عمویش را که جای پدرش را گرفته بود، بابا صدا میکرد.
بازار داغ شهادت
شامهام هر آن رایحه خوش عملیات را بهتر از پیش احساس میکرد. شاید به خاطر این بود که فصل زمستان بیشترین عملیاتها را در خود جای داده بود. اکثر عملیاتها بزرگ در فواصل اواخر پاییز تا اوایل بهار انجام می شد در و دیوار مسجد پر بود از پلاکارد رنگی و زیبای سپاه محمد(ص) مثل همیشه تبلیغات تقریبا خوب بود و یکنواخت. صفهای اول نماز جماعت حتی پس از اعزام پر بود. چه بسا پرتر. این بار نیز مثل دفعات قبل آنها که ماندن در تهران و محکم نگه داشتن سنگر مسجد را از شرکت در جبهه واجبتر میدانستند برنده میدان حرف شدند. و ناامید از یاسینی که خواندنش فقط خودمان را خسته میکرد، با علی حسینپور تصمیم خود را قطعی کردیم.
هر که دارد هوس کربو بلا بسمالله
آنهایی که شامه قویتری داشتند توصیه به صبر کردند اما دور ماندن از جبهه و ماندن در محیط خفقان آور شهر و نظاره آنچه که میگذشت، مانند ماهیای که به دور از آب افتاده باشد مرگ روحم را نوید میداد هر گاه نام جبهه و اعزام میآمد و روحم جلا مییافت. نمیدانم چرا اما هر چه که بود گیرایی جبهه بود و جبههایها. در زندگی به هیچ چیز به اندازه جبهه علاقه نداشتهام و از دوریاش رنج نمیبردم. اگر هنگام مرخصی یک روز را بالاجبار غیبت میکردم عذابش از سه ماه دوری از خانواده برایم بیشتر بود. تقصیر من و ما نبود . تقصیر آنها بود که جبهه را با حال و هوای خود صفا بخشیده بودند. تقصیر دوستیهای جالب و یاران عاشق بود. آنان که به شفاعت با یکدیگر دوست میشدیم نه...
علیالظاهر یگانهای رزمی، بنا را بر این گذاشته بودند تا به هیچ وجه نیروی انفرادی به منطقه نفرستند تا همه نیروها در قالب سپاهیان حضرت محمد (ص) طی مراسمی خاص به مناسبت هفته بسیج به جبههها اعزام شوند. پیشنهاد علی بد نبود.به سراغ اکبر بختیاری رفتیم اکبر از آن بچه حزبالهیهای دبش و دو آتیشه بود که در درگیری با عوامل فساد در تهران با او آشنا شده بودیم. اسم رمزمان عبدالله بود و امیدمان نیز علیالله. او را در ستاد عقبه لشکر 27 محمد رسولالله (ص) یافتیم. وقتی قضیه را برایش گفتیم، اولش دمق شد. من و من کرد. فکری کرد و گفت: باشه سعی میکنم براتون یه کاری بکنم ولی بالا غیرتا شما هم نرین تو محلتون پر کنین و فردا خودتون یه لشکر اعزام انفرادی بریزین گل من. زورمونو میزنم تا بتونم براتون اعزام انفرادی جور کنم ولی شما هم شتر دیدین ندیدینها...
چه با حال و زیبا. پارتی بازی و رفیقبازی به خاطر تهیه برگه اعزام به جنگ . در به در پادگان ولی عصر (عج) را به دنبال یک پارتی قرص و محکم زیر پا میگذاشتیم و شاید هم برات بهشت.
یک تکه کاغذ کوچک که بر روی آن خطاب به ستاد لشکر نوشته شده بود: برادر حمید داود آبادی جهت خدمت در گردان رزمی به طور انفرادی خدمتتان معرفی میگردد. همین و بس. برگه را جلوی چشمم گرفتم. لحظهای به آن زل زدم با خود گفتم: آخه لامصب مگه تو چی هستی که این قدر ما رو در به در کردی؟ کاش هزار تا ازت داشتم و هر کس که میخواست براش مینوشتم اگز اکبر که خواستیم خداحافظی کنیم گفت: حالا این برگه رو گرفتین ولی اگر تونستین برین سلام منم به دو کوه برسونین منظورش را نفهیدم. تنها با لبخندی جوابش را دادیم و از در پادگان خارج شدیم.
راه آهن را که اصلا نمی شد از یک کیلومتری اش رد شد، آنهایی هم که مرخصی آمده بودند و شاید چند روز قبل باید بر میگشتند نتوانستند بودند بلیط بگیرند. چه برسد به ما که دیر آمده بودیم و زود هم میخواستیم برویم دست به دامان ترمینالها شدیم . نه خیر! آنجا هم مرادی حاصل نشد. اصلا انگار اندیمشک شده بود منطقه ممنوعه و هیچ ماشینی به آن طرف نمیرفت. فکر کردیم از تهران برویم قم و از آنجا اراک و ... که دیدیم این طوری نمیشود. این وضعی که در تهران هست حتما در شهرهای بین راه هم به همین منوال است. هر چه باشد اعزام بزرگ بود.
از میان میدانی که انفجار مینهایش جواب منفی به درخواستمان برای بلیط به مقصد اندیمشک بود، علی توانست راه کاری پیدا کند. عاقبت نوار سفید عبور از معبر را یافت. عده ای از روحانیون تحت عنوان کاروان مبلغین سپاه محمد (ص) روز پنجم آذر، از ستاد مرکزی سپاه عازم اهواز بودند. فقط باید مقداری معطل میشدیم تا مراسمشان به پایان برسد. خیلی عالی بود. هیچ وسیلهای پیدا نمیشد که زودتر از آن به رف منطقه برود.
بعد از ظهر 5/9/65 بود که سوار بر اتوبوسها سدیم اکثر آنانی که با آنها همسفر بودیم، ملبس بودند نمی دانم چرا چشمم که به عمامههای سفید می افتاد ناخودآگاه به یاد نوار پارچه ای سفید و بلندی می افتام که تخریبچیها برای عبور از معبر میان میدان مین پهن میکردند.
بخاری اتوبوس را رانندهاش ضعیفتر بود و نا نداشت تا پاهای راننده را گرم کند، چه برسد به ما که آخرهای اتوبوس نشسته بودیم. نرسیده به اراک، سرما چهره خود را عریانتر کرد. هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر لرزمان میگرفت. شب چادر سیاه، اما سردش را بر سر خرم آباد کشانده بود که وارد پمپ بنزین شدیم. از گازوئیل خبری نبود که نبود. سراغ مقر سپاه را گرفتیم، اما آنجا هم جواب منفی شنیدیم، با وجودی که خرم آباد در مسیر اعزام نیروها به جنوب کشور قرار داشت ولی آن طوری که باید و شاید خود را آماده سرویس دهی نکرده بود. در سپاه جایی برای استراحت مسافرین روحانی چهار اتوبوس اعزامی نبود. بالاجبار کنار خیابان، نزدیک مقر سپاه اتوبوسها ایستادند، تا داخل ماشین بخوابیم.
ناشکری کردیم و بخاری فکسنی هم خاموش شد. کمبود گازوئیل به همه چیز سرایت کرده بود.
هنوز چشمانم خوب بر روی هم جا نیفتاده بودند که سرما زوزهای لرز آور شید و تمام وجودم را رعشهای در برگرفت. خودم را به علی که در کنار خوابیده بود چسبااندم. آنجا بود که به آنهایی که عبا داشتند حسرت خوردم. مخصوصا آنهایی که عبایشان کلفتتر بود و نقش پتو را تا صبح ایفا کرد. نیمههای شب دندانهایم از سرما ریتم یخی میزند. انگاری که با ناخن بر روی قالی از یخ ضرب بگیری. هر چه بیشتر در خودم میپیچیده فایدهای نداشت. دستهایم را جلو دهانم و صورتم میگرفتم تا گرم کنم. علی هم بدنش به لرزه افتاده بود. نمی دانم شاید آنهایی هم که عبا بر روی رویشان کشیده بودند میلرزیدند.
دیدم این طوری نمیشود. از ماشین پیاده شدم، سراغ دژبانی دم در سپاه رفتم و سعی کردم دمش را ببینم : "بابا ای والله دمتون گرم اگه یکی دو تا پتو سربازی هم بدین کافیه، به خدا یخ بستیم... " اما جواب همان بود: نه گفتم: خب برادر جون بذار حداقل چند تایی مون بریم تو اتاق نگهبانی یه جایی همن دور و برها کنار نگهبانی یه چایی همیه دور و برها کنار بخاری ای چیزی بخوابیم والا از سرماه خشک شدیم.
- چون مسئولمون نیست حق نداریم هیچ کس رو راه بدیم تو. صبر کنین الان صبح میشه مسئولمون مییابد.
تا به حال مهمان نوازی به این با صفایی و سرد ندیده بودم. ساعت نزدیک سه و نیم بود. بیشتر از یک ساعت به اذان صبح مانده بود. جایی هم نبود که برویم حداقل برای طلب بخشش این همه گناه نماز شب بخوانیم!
به همدیگر چسبیده بودیم. زوزه باد همچنان به گوش میرسید. سرانجام توانستیم چشمانم را قانع کنم که توقع امید به کسی نداشته باشند. پلکهایم را ملحفه شان قرار دادم و سعی کردم بخوابم. گوشهایم میشنید اما چشمانم مثلا خواب بود، که صدای موذن خبر از اذان صبح داد. با خود گفتم: حالا بهترین وقته میشه به اسم نماز خوندن هم که شده بریم پائین یه چرتی بزنیم. از ماشین پیاده که شدیم گفتیم که میخواهیم نماز بخوانیم و باز با همان نه با لحظه لری مواجه شدیم. این بار کلمه ای اضافه بر نه شنیدیم : مسجد آخر این خیابونه اگر میخوایین نماز بخونین برین اونجا.
سرمای هوا یخی آب را بر بدنمان بی اهمیت میکرد. داخل مسجدی که زیلوهایی کهنه پهن شده بود و بخاری نفتیاش از دستان ما یختر بود، نماز صبح را خواندیم. آنجا هم نمی شد چرت زد. مثل اینکه بهترین جا برای ما همان داخل اتوبوس بود. به پیشنهاد علی به طباخی رفتیم و سبحانه کله پاچهای مفصل و در عین حال جیب خالی کن خوردیم. جانانهتر از صبحانه، بخاری علاالدینی بود که آبی و زیبا وسط دکان طباخی میسوخت. دستهایم را بر روی آن گرفتم، دستان و بدنم جانی دوباره گرفت. از طباخی بیرون آمدیم چند قدمی در شهر گشتیم. از شانس بدمان طباخی بدجوری شلوغ بود و نمیشد ساعتی را کنار بخاری نشست مگر اینکه مدام دستور غذا میدادیم و هی ته جیبمان را میتکاندیم.
تیرهای اول صبح آفتاب همچنان سرد و بی روح بود که سوار بر اتوبوسهای شدیم. ساعت نزدیک هشت بود که یکی از مسدولین سپاه خرم آباد آمد و ضمن عذر خواهی از برخوردهایی که شب گذشته با ما شده بود و اینکه شب را در سرمای خیابان بر سر بردهایم همراه با ما به پالایشگاه شهر آمد و توانستیم به واسطه اوباک اتوبوس ها را از گازوئیل پر کنیم. آفتاب کاملا بالا آمده بود و هوا کم کم سرمایش را میباخت به گرمای خورشید. از تنگه فنی که سرازیر شدیم حرارت و هرم گرم خوزستان به صورتمان زد. تصور اینکه شب قبل را در آن سرمای سپری کرده بودیم بدنم را میلرزاند.
از کنار دو کوهه که رد شدیم نگاهی به داخلش انداختیم، نگاهی تند و گذرا به سرعت حرکت اتوبوسها اما در همان نگاه همه چیز را دریافتیم؛ لشکر باید به اردوگاه کرخه رفته باشد. ناخود آگاه برای ساختمانهای خالی دو کوهه دست تکان دادم. آنهایی که شاید نمیدانستند آنجا کجاست، متجعب نگاهم میکردند و در امتداد نگاه من به دنبال کسی میگذشتند که من برایش دست تکان میدادم.
اتوبوس از اندیمشک گذشت و جاده اهواز را در پیش گرفت. مقابل سه راه کرخه از ماشین پیاده شدیم و از آن عده خیلی قلیل و شاید یکی دو نفری که در سفر حدود 24 ساعته ما با آنها آشنا شده بودیم خداحافظی کردیم.
یکی از وانتهای تویوتا که ظاهرش نشان می داد متعلق به لشکر 27 باشد به داخل سه راه کرخه پیچیده جلویش را گرفتیم و گفتیم: دادش میری ارودگاه لشکر 27؟ و راننده با خندهای زیبا سری تکان داد یعنی که: بله نمیدانم چرا تا بچههای لشکر را دیدم حض کردم.
همان عقب وانت برگه اعزم انفرادی را به دژبانی ارودگاه نشان دادیم. ماشین که سربالایی تپه را گذراند، ارودگاه همچون دریایی رو به رویم باز کرده بود. چه جنب و جوشی داشت. همه جا نیرو به چشم میزد. وانت راهش را به طرف تدارکات طی کرد و ما پیاده شدیم. با اینکه کانتینری که از آن به عنوان حمام استفاده میشد تقریبا فاصله ای نه چندان کم با جاده خاکی اصلی ارودگاه نداشت، اما صدای خنده و شوخی بچهها به خوبی به گوش میرسید.
اکثر ماشینها که وارد ارودگاه میشدند یا به تدارکات میرفتند یا به بهداری، ساکها را به دوش گرفتیم و پیاده در میان جاده سنگلاخی به راه افتادیم. کنار جاده گرد و غبار نرمی بر روی علفهای و درختچهها نشسته بود. یکراست به پرسنلی رفتیم. پرسنلی و به قول بچهها بر صندلی، متشکل بود از چهار چهادر جهت امور اداری مالی، کارگزینی و تعاون و یک چادر هم به عنوان تبلیغات پرسنلی در کنارشان، همیشه از این قسمت اردوگاه بیزار بودم. از قدیم گفتهاند: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ ما من اگر حسابم پاک پاک هم که بود باز از رفتن به چادر پرسنلی احساس دلتنگی میکردم. شاید به خاطر این بود که همه اش با آنها بر سر انتقالی، تسویه حساب و مرخصی جرو بحث داشتهام.
همان که حدس میزدم، کارمان در آمد. به خاطر همین چیزها بود که از پرسنلی نفرت داشتم. خیلی ساده گفت: ما به هیچ وجه نمیتوانیم اعزام انفرادی قبول کنیم ما فقط اونایی رو که با اعزام جمعی میان قبول میکنیم. خیلی قشنگ و راحت زد توی حالمان و در مقابل همه اصرارها و عز و التماسها فقط گفت:
اگر خیلی میخوایین گیر بدین باید برین پرسنلی لشکر توی پادگان دو کوهه اعزام انفرادی ها به ما ربطی ندارد. اصلا بینیم کی به شما برگه اعزام انفرادی داده؟
شاید اگر چند دقیقه بیشتر آنجا میماندیم بدهکار هم میشدیم.
کی حال داشت ای همه راه را بگوید و برود پادگان دو کوهه و برگردد. از پرسنلی تا محل استقرار گردان شهادت راهی نبود. همه اش یک تپه ما بینشان قرار داشت. علی الظاهر یک تپه اما در عمل شاید رشته کوهی با هم فاصله داشتند. حسین کریمی را آنجا دیدم. مثل همیشه با خندهای شیرین بر لب و چشمانی ریزی شده در برابر تاش آفتاب. بلند گوی گردان نوار جدید آهنگران را پخش میکرد: کاروان الهی بر پا، تازه شدنهضت عاشورا...
ساعتی را با حسین نشستیم. از اوضاع گردان صحبت کرد و اینکه دیگر بچه های قدیمی و بچههای والفجر هشت آنجا نیستند. از اینکه یاسر حق پناه و حیدر دستگیر، مجددا واحد آرپی جی هفت را در تیپ ذوالفقار به راه انداخته اند . گفتم: یادش به خیر صفر خانی خدا بیامرز چقدر زور زد تا تونست واحد آرپی جی هفت رو از تیپ ذوالگدا جدا کنه... حسین پوتینش را به پا کرد و راه افتاد تا با هم به مقر واحد آرپی جی برویم.
در پشت کوه های کنار جاده، تیپ ذوالفقار برای خود اردوگاهی جداگانه داشت. بچههای دژبانی با پوکههای تانک و جعبههای مهمان برای خودشان اتاقک نگهبانی ساخته بودند. یکی هم ایستاه بود داخل آن و طناب چرک مرده کلفتی را که سر دیگر آن به میله ای در آن طرف جاده وصل بود، بالا و پایین میکرد. اردوگاه داخل شیار بزرگی قرار
داشت و محلی که چادر واحد آرپی چی قرار داشت در منتهی الیه شیار بود و دور افتادهـرین شاید.
حیدر دستگیر، حسن شاکری، یاسر حقپناه، محمدحسن قیداری و علی زنگنه، نیروهای اولیه واحد بودند. واحد دو چادر داشت یک چادر 20 نفره سبزرنگ به عنوان چادر مسئولین و یک چادر بزرگ 40 نفره کرهای خاکی رنگ به عنوان محل استقرار نیروهایی که تازه به واحد میآمدند. یاسر مثل همیشه صحبتهای شیرین و امیدوارکننده میکرد.
هیچگاه، حتی در سختترین شرایط نبرد هم او را ندیدم که ناامید بشود. یاسر کار خودش را کرد. به کارگزینی تیپ ذوالفقار رفتیم و با وجود اکراه فراوانی که از بازگشت مجدد به این تیپ داشتم و وسوسههای بچههای آشنایی که آنجا بودند مبنی بر اینکه دست از حماقت برداریم، برگه درخواستی را خطاب به کارگزینی لشکر به نامهای علی حسین پور و حمید داودآبادی گرفتیم.
حسین به گردان خودشان رفت و ما شب را در کنار بچههای واحد ماندیم. جمعی کوچک ولی بسیار گرم و صمیمی. جمعی یکشبه ولی صمیمیتر از جمعی هزار ساله. صبح ساکها را در چادر گذاشتیم و به طرف کرخه به راه افتادیم. در مقابل در اردوگاه، تویوتای حاج کمال ( از مسئولیت تیپ ذوالفقار) را دیدیم که به طرف دو کوهه میرفت. چی بهتر از این؟ پریدیم بالا و در کنار بچههایی که عقب آن آن نشست بودند خود را جای دادیم.
از سه راهی کرخه گذاشتیم، هنوز چند کیلومتری را در جاده آسفالت اهواز ـ اندیمشک طی نکرده بودیم که ناگهان غرش هواپیماهای عراقی هراسانمان کرد. جاده مملو بود از ماشینهای نظامی. صدای هواپیماها هر هراسانمان کرد. جاده مملو بود از ماشینهای نظامی. صدای هواپیماها هر لحظه بیشتر می شد. حاج کمال ماشین را در کنار جاده پارک کرد و گفت هر چه سریعتر شویم و در بیابان کنار جاده پناه بگیریم. آسمان از انبوه هواپیماها سفید شده بود. شنیده بودم میراژهای عراقی سفید رنگ هستند و باید آنها میراژ بوده باشند. شیرجه آنها بر روی شهر اندیمشک و در پی آن انفجار بمبها، شیون و ضجه روستائیان را که در اطراف جاده بودند بلند کرد.
نوبت به نوبت از اوج، شیرجه میرفتند و بمبها و راکتهایشان را بر سر شهر بیدفاع خالی میکردند. صحنه وحشتناکی شده بود. از هر نقطه شهر دود و آتش سفید بر میخاست و در پی آن دودی غلیظ، خاکستری و سیاه زمین از نعره انفجارها بر خود میلرزید. آسمان شده بود اتوبان بصره ـ اندیمشک. هواپیماها بالای شهر میچرخیدند. نه. مثل کرکسها. مثل لاشخورها. صدای ناله و شیون در غرش هواپیماها محو میشد. انفجار پشت انفجار بمب و دود و آتش.
هواپیمایی سیاهرنگ که بعدها فهمیدیم سوخو بوده، به طرف سه راهی کرخه شیرجه رفت. وحشت سراپای همه را گرفت. خود را بیشتر در پشت تپههای کوچک بیابان پنهان کردیم. خودم را به زمین چسباندم.
چشمم به هواپیما بود که با سر به طرف زمین میامد.
سینهاش را رو به جاده اهواز گشود و هر چه داشت و نداشت به زمین ریخت. یک آن به یاد جمع کثیر سربازان و بسیجیانی افتادم که در سه راه کرخه به انتظار آمدن ماشین ایستاده بودند. " وجعلنا " را از ته دل خواندم " آیتالکرسی " را هم. و بمبها منفجر شد .اما نه در سه راه کرخه و نه در جاده، که در بیابانهای اطراف. تعجبم بیشتر شد وقتی که بلند شم و دیدم فاصله انفجار بمبها تا سه راه بسیار زیاد است.
حاجکمال فریاد زد: " بپرین بالا تا یه مقدار اوضاع آرومه بریم پادگان " و ما سوار شدیم. وارد اندیمشک که شدیم صحنه برایمان غیرقابل باور بود. میدان سپاه در دود و آتش غرق بود. مردم، زنان و بچهها، هراسان و ضجهزنان به هر سو میدویدند؛ پای برهنه، چادرهای آویزان. کودکی که گریه میکرد و دست لرزان مادر او را در خیابان میکشاند. جوانترها به طرف محل انفجار میدویدند به مرکز شهر. آنجا که هنوز در آتش میسوخت. مردم هراسان جلوی هر ماشینی را که به بیرون از شهر میرفت میگرفتند و سوار میشدند. جای تأمل نبود. حاج کمال پا را بر پدال گاز فشرد و به طرف پادگان حرکت کرد.
هواپیماها هنوز در آسمان ولو بودند. صدای شیرجهشان که آمد؛ ماشین در کناری ایستاد و به پشت دیوار خانهای روستایی پناه بردیم. چند هواپیما بر روی پادگان دو کوهه شیرجه رفتند و در پی آن دود و آتش از پادگان برخاست. خدا را شکر کردم که نیروها در پادگان نیستند.
زنی روستایی، بچه در بغل، هراسان از کناره جاده بیهدف میگریخت. ناگهان یکی از گلولههای عمل نکرده ضدهواییف جلو پایش بر زمین نشست و منفجر شد. زن با جیغی وحشتناک در جا دراز کشید. لحظهای بعد به کمک دیگر زنان روستایی به ده مجاور برده شد.
دقایقی بعد خبری از هواپیماها نبود. صدایشان از منتهی الیه آسمان به گوش میرسید. هواپیمایی سیاهرنگ بالای شهر اندیمشک دور میزد. اول فکر کردیم خودی است. فاصلهاش بسیار کم بود. ضد هواییها از همه طرف به سویش شلیک میکردند اما گلولهها به خاطر کمی ارتفاع به او نمیخورند و او همچنان میچرخید.
صدای همه بلند بود:
ـ بابا جون عراقیه.
ـ نه بابا اگه عراقی بود که با اونا میرفت تازه پس چرا جایی رو نمیزنه؟
ـ من که میگم خودیه و داره گشت میزنه تا مثلا هواپیماهای عراقی بترسن.
و هواپیما در آن سوی شهر، در کنار جاده اهواز، اندیمشک سقوط کرد. اوضاع که آرام شد به همراه بقیه مسافرین وانت که از اردوگاه کرخه آمده بودیم، به طرف پادگان به راه افتادیم. بچههای گردان عمار که در پادگان پناه برده بودند، هر کس چیزی میگفت یکی میگفت: " شش شهید دادیم. " و آن یکی میگفت: " بیچاره پدافندی رو ساختمون ذوالفقار، وقتی هواپیما شیرجه رفت طرفش، من یکی زهرهام آب شد. فقط زرنگی کرد پرید پائین رفت تو ساختمون.
کنار حسینیه، گودال نسبتا بزرگی بر اثر انفجار راکت به وجود آمده بود. شیشههای حسینیه شهید حاج همت خرد شده بود. مثل اینکه هواپیما نشانه پدافند روی ساختمان ذوالفقار را گرفته بوده که راکتش به میان ساختمان و حسینیه روی زمین و در محوطه باز خورده بود. دود خاکستری رنگی از گورستان ماشینهای اسقاطی ارتش بلند میشد.
بیچاره هواپیماهای عراقی که فکر کرده بودند یک پارک موتوری عظیم را هدف قرار دادهاند. از تعمیرگاه تانک تیپ 20 رمضان هم دود بلند بود.
یکی دوتایی تانک غنیمتی عراقی در آتش میسوخت. در کنار جاده خاکی مقابل حسینیه جای کالیبر هواپیما به چشم میخورد. مقداری خون در میان خاک پاشیده شده بود. بچهها میگفتند: " تسویه حسابشو گرفته بود و اومد از بچهها خداحافظی کرد. ساکش هنوز تو دستش بود که کالیبر هواپیما خورد بهش.
" علی یزدی " با دیدن من و علی گل از گلش شکفت. از بچههای گردان عمار کسی طوری نشده بود. رادیو دوباره وضعیف قرمز اعلام کرد. سراسیمه به زیر پل، آن سوی سیمهای خاردار رفتیم. خبری نشد. علی یزدی وحشتزده ولی در عین حال شوخ گفت:
ـ بابا چی بود؟ لامصب همچنین زد که از ترس قلبم افتاد توی شلوارم!
ساعتی بعد برگه درخواست تیپ ذوالفقار را به کارگزینی لشکر دادیم و معرفی نامه لازم را گرفتیم بچههای کارگزینی لشکر هم وقتی دیدند به دلخواه خودمان میخواهیم به تیپ ذوالفقار برویم، خنده معنی داری کردند. خیلی به من برخورد . گفتم: " بیخود مسخره نکنین، میخوایم بریم واحد آرپی جی. " شب ساعت نزدیک هفت بود که به همراه علی یزدی و حسین پور به اندیمشک رفتیم تا ببینیم در شهر چه خبر است. هنوز مردم در جنب و جوش بودند. عدهای لوازم اولیه زندگی رابار وانت کرده به طرف کوههای دز و روستاهای دامنه آن نقل مکان میکردند. صدای گریه و شیون از گوشه و کنار خیابان بلند بود.
بازار روز شهر قابل دیدن نبود. مغازهها در هم ویران شده بودند. بوی خون، باروت و خانهها و مغازههایی که در آتش میسوختند مشام را میآزرد. حمام نبش بازار روز هم از بمبها در امان نمانده و منهدم شده بود. لولههای آب ترکیده بودند و اب با فشار زیاد از میان آجرها و خاکها بیرون میزد. کف خیابان وجب به وجب جای گلولههای کالیبر هواپیما به چشم میخورد. کیف مدرسه، کتاب درسی ورق ورق شده، دمپایی زنانه، مردانه، بچهگانه، و... در گوشه و کنار به چشم میخورد.
در میدان راهآهن، کنار محل فروش بلیط، آنجا که روزانه تعداد زیادی از رزمندگان برای خرید بلیط جلو آن صف میبستند، خون کف پیادهرو را سرخ کرده بود. شاخههای شکسته درختها زیر پا خرد میشد. تکههای گوشت و بدن شهدا در بالای درختها و دیوارها به چشم میخورد. در جوی آب، خون سرخ لخته شده بود.
آن طور که بچههای شهر تعریف میکردند هواپیماها اول راهآهن را بمباران کردند و همین طور محل تجمع مقابل بلیط فروشی را، مردم سراسیمه برای کمک به مجروحین به طرف میدان راهآهن رفتند که هواپیماهای دیگر مجددا آنجا را بمباران کرد و هواپیمایی دیگر بازار روز را که پشت جمعیت قرار داشت در زیر بمبهای خود منهدم کرد. مردم میانه خون و آتش افتاده بودند که چندتایی از هواپیماها با کالیبر خود خیابان را به گلوله بستند. صحنه بسیار وحشتناکی به وجود آمده بود. شهر هر لحظه از سکنه خالیتر میشد. هر کس که در حال دویدن بود، سراغ عزیزش را میگرفت. تعدادی از رزمندگان آوار را به دنبال مجروحین و شهدا میکاویدند.
شام نخورده بودیم. گرسنگی فشار میآورد و شکممان به قار و قور افتاده بود که به پیشنهاد من به تنها ساندویچ فروشی شهر رفتیم.
شب را پهلوی علی یزدی در گردان عمار ماندیم و صبح به طرف اردوگاه کرخه حرکت کردیم.
وارد اردوگاه که شدیم یکراست رفتیم تیپ ذوالفقار. برگه معرفی لشکر را به کارگزینی دادیم و برگهای خطاب به واحد آرپی جی گرفتیم.
چند روزی که گذشته " ابراهیم احمدینژاد " و " علیرضا حیدرنژاد " هم پیدایشان شد احمدنژاد به عنوان مسئول تنها دسته موجود معرفی شد.
شرکت در صبحگاه عجیب حالم را میگرفت. حال نداشتم پس از صبح بیدار بمانم برای صبحگاه. یکی از همین روزها بود که همه برای صبحگاه بیرون چادر به خط شده بودند. احمدنژاد در چادر ایستاد و خطاب به من که از سرما زیر پتو دراز کشیده بودم گفت که هرچه زودتر بروم بیرون. اما من اهمیتی ندادم. هرچه داد زد فایده نبخشید. فریاد زد: "اگه تا سه شماره نیایی بیرون شلیک میکنم. " و شروع کرد به شمردن: "یک... دو...، سه " و من همچنان خوابیده بودم. از زیر پتو نگاهی به او انداختم. به حالت نشسته اسلحه را به سمتم نشانه رفته بود. ناگهان گلولهای شلیک شد، از بالای سرم رد شد و چادر را سوراخ کرد ولی من همچنان دراز کشیده بودم و او فریاد میزد. پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: "این قدر سروصدا نکن میخوام بخوابم. " و او رفت.
بعضی از شبها برای آنکه فرق اردوگاه با شهر معلوم شود، رزم شبانه میزدند، "آقا سید " منشی واحد هم جزو آنان بود که برپا میدادند. اولین بارش بود که در رزم شبانه شرکت میکرد. تیراندازی که شروع شد وارد چادر شد و خیلی محترمانه سعی کرد همه را از خواب بلند کند، میگفت: "آقا بلند شو... آقا برپا... آقا بفرمائید بیرون. " با برپا دادن محترمانه آقا سید صدای خنده بچهها چادر را پر کرد. از فردای آن روز در صبحگاه برایش دست گرفتیم و همهاش تکرار میکردیم: "آقا برپا... آقا بلند شد... آقا بفرمائید بیرون. "
نماز جماعت در حسینیه تیپ برگزار میشد. حسینیهای که با قطعات و لوازم دکل دیدهبانی،بنا شده بود. درست مثل حسینیه تیپ در اردوگاه کورزان.
"علی زنگنه " جوان سادهدل، پاک و در عین حال شجاع، که قبلا در گردان شهادت با او همرزم بودم نیز به واحد آرپیجی آمده بود. بچههایی که در عملیات بدر همراه با علی در واحد آرپیجی بودند، از رشادت و حماسهآفرینی او زیاد صحبت میکردند و اینکه در آن عملیات چندین تانک را منهدم کرد. علی زنگنه خیلی هم دلرحم و زودرنج بود. شبی در چادر نشسته بودیم که علی از چادر مسئولین واحد بیرون آمد و وارد چادر خودمان شد. بعض گلویش را گرفته بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. نمیتوانست خود را کنترل کند. قرآنها در جلویمان باز بود و در حال قرائت سوره واقعه بودیم. نگاهی به همه بچهها انداخت. خوب که همه را از نظر گذراند گفت:
- باشه دمتون گرم من چه بدی در حقتون کردم که میرین پهلو برادر یاسر میگین علی همهاش شوخی میکند، اذیت میکنه. خوب اگه من بدم اول به خودم بگین. من همه شما رو دوست دارم. (گریهاش درآمد و ادامه داد) به خدا من خاک پای همهتونم. من اگه شوخی میکنم واسه اینه که میخوام خوش باشین.
سراسیمه از در بیرون رفت، چند جفت پوتین در دستش بود که وارد چادر شد.در حالی که اشکش همچون باران بهاری جاری بود و وسط جمعی که دور نشسته بودیم، ایستاد کف خاکی پوتینها را به سر و صورتش مالید، بوسید، به لبانش میکشید و گفت:
- من خاک پاتونم، من غلامتونم، به خدا افتخار میکنم خاک کف کفشاتونو بمالم به صورتم.
ابوالفضل نقاد و احمدنژاد بلند شدند و جلوی او را گرفتند. گریهاش شدیدتر شد. همه مات و مبهوت از آنچه میگذشت به او نگاه میکردیم. از فردای آن شب علی دیگر علی قبلی نبود. کمتر شوخی میکرد و دیگر خنده مثل همیشه بر لبانش نقش نداشت.
شب دیگر درحالی که دور هم نشسته بودیم، ساکش را آورد وسط، یک میکروضبط به همراه دو باند داشت که آن را به یکی از بچهها داد و باندهای آن را به من. لباسهای کرهایاش را بین بچهها تقسیم کرد. تنها یک دست لباس پلنگی کرم رنگ برای خودش نگه داشت. هرچه داشت به بچهها داد و گفت: "بچهها من مخلصتونم. من از هیچی برای شما دریغ ندارم. من نمیخوام چیزی توی این دنیا داشته باشم. من که کسی رو ندارم، پس این چیزا رو میخوام چیکار. "
شبها قبل از خواب، به پیشنهاد ابوالفضل نقاد سوره واقعه را میخواندیم. هنگام خواند قرآن به آن قسمت از آیه که عنوان "و حورالعین " آمده میرسیم، شوخیهای نقاد گل میکرد و زبان به دور لبهایش میکشید.
یک بار با بچهها قرار گذاشتیم برای مقابله با پرحرفیهای نقاد که بعضی وقتها گل میکرد با شروع صحبت او، صلوات بفرستیم. آنقدر این کار را ادامه دادیم که حتی در جواب سلام او همه بچهها دستهجمعی صلوات میفرستادند. دست آخر نقاد گفت: "خب، باشه من شکست خوردم. دیگه کمتر حرف میزنم. " و به دنبال آن دوباره صدای صلوات بلند شد.
یکی از شبها با علی حسینپور به چادر بچههای گردان حمزه که در انتهای اردوگاه کرخه قرار داشت رفتیم. هوا تاریک بود و وسیلهای هم برای برگشتن به محل خودمان پیدا نمیشد. بالاجبار شب را همانجا خوابیدیم. نیمههای شب سروصدای مسئولین دستهها و تیراندازی از خواب پراندمان. رزم شبانه بود. مسئول دسته به داخل چادر آمد و با فریاد به ما گفت که برویم بیرون به خط شویم. اما وقتی فهمید مهمان هستیم عذرخواهی کرد و رفت. تعریف رزمهای شبانه گردان حمزه را بسیار شنیده بودم، بچههای گردان تعریف میکردند: "در یکی از همین رزمهای شبانه وقتی همه نیروها را به بیرون از محل استقرار چادرها بردند، ساعتی بعد گفتند میتوانید به چادرهایتان برگردید و استراحت کنید. با خوشحالی به طرف چادرهایمان رفتیم بدون اینکه به فکرمان هم برسد امکان دارد برایمان تله گذاشته باشند، در چادر را که باز کردیم بالای سرمان تکههای تی.ان.تی که تله شده بودند یکی پس از دیگری منفجر شد. آنهایی که هنوز در چادرشان را باز نکرده بودند به ما میخندیدند اما همین بلا سر خودشان هم آمد. "
عاقبت ورد و افسون محسن شیرازی و محمود برنا، که در گردان حمزه بودند، کار خودش را کرد. به نیروهای گردان حمزه سلاح و تجهیزات لازم را دادند. پایمان را کردیم توی یک کفش که الا بلا باید برویم گردان حمزه. قرار بود آن گردان برای پدافند خط مهران عازم شود. حال و حوصله اردوگاه و مدام صبحگاه و شبگاه را نداشتیم. دلم برای خط تنگ شده بود. دلی که سیریپذیری نداشت. آنچه را که نمیخواستیم شد. یاسر حقپناه از این کار ما بسیار ناراحت شد. دلیلش هم این بود که قصد داشت نیروهای قدیمی واحد آرپیجی را مجددا متشکل کند. فکر اینکه این واحد کی راه خواهد افتاد و کی برای عملیات از آن بهره خواهند برد اعصابم را خرد میکرد. یاسر موافقت کرد و با خوشحالی به کارگزینی تیپ رفتم که با مخالفت آنها رو به رو شدیم. متوسل به حاج کمال، فرمانده تیپ شدیم و به خواست خدا موافقت کرد که ما از تیپ ذوالفقار برویم.
برگه انتقالی را که از کارگزینی لشکر گرفتیم، به محل گردان حمزه رفتیم. آماده عزیمت بودند. سریع ساکهایمان را به تعاون گردان تحویل دادیم و کارت و پلاکی را که از واحد گرفته بودیم عوض کردیم. خود را به مسئول گروهان یک معرفی کردیم. با سفارش او، هرکدام یک اسلحه کلاشینکف به همراه مهمات لازم را تحویل گرفتیم.
بلندگوی تبلیغات گردان همچنان نوحه آهنگران را پخش میکرد. نوحهای که شب ها تا ساعت 10 از بلندگو پخش میشد و صبح هم بعد از نماز صبح شیفتش شروع میشد. نوحه جالبی بود ولی از بس آن را پخش کرده بودند، حتی ریگهای بیابان هم آن را حفظ شده بودند:
- کاروان الهی برپا... تازه شد نهضت عاشورا...
سوار اتوبوسها بودیم که ناگهان داخل اتوبوس جلویی شدیم تیراندازی شد. صدای رگبار همه را به آن طرف کشاند. قضیه را که جویا شدیم .خنده امانمان را برد. "ده نمکی " گفت:
- یکی از بچهها به "رضا حاتمی " که اسلحهاش تیربار کلاشینکف بود، گفت: آقارضا این تیربارت چه جوری کار میکنه؟ اونهم بهش گفت: اینطوری و نوار فشنگ را گذاشت روی اسلحه، گلنگدن را کشید و لولهاش را گرفت رو به سقف و شوخی شوخی دستش را گذاشت روی ماشه.
چهار تیر سقف اتوبوس را سوراخ کرده و از آن طرف به چرخی که روی آن قرار داشت خورده بود. راننده اتوبوس دو دستی بر سرش میزد و آه و ناله میکرد: "بدبخت شدم. بیچاره شدم. آخه این چه بلایی بود سر من آوردین؟ " و حاتمی خونسرد میگفت: "حالا مگه چی شده؟ اصلا تقصیر من چیه؟ اون ازم پرسید این اسلحه چه جوری کار میکنه منم یادش دادم. این که داد و بیداد نداره. "
با بدرقه نیروهای گردان شهادت، اتوبوسها به طرف بیرون از اردوگاه راه افتادند. جاده آسفالت دهلران را طی کردند و یکسره به طرف مهران راندند. هوا تاریک شده بود که به سنگشکن رسیدیم. هوا سرد بود. جایی برای استراحت نبود. پیاده شدیم و اتوبوسها در کناری پارک کردند تا نیروهای مستقر در خط را به عقب ببرند. شام مختصری دادند و در همان محوطه باز سر بر پای یکدیگر گذاشتیم و دراز کشیدیم.
چشمانمان سنگین شده بود که برپا دادند. تجهیزات و بند حمایل را که باز کرده بودیم به خود آویختیم و سوار در وانتهایی که پشت سر همدیگر ایستاده بودند شدیم. وانتها با چراغ خاموش جاده آسفالت را زیرگام گرفته و در ظلمات وارد شهر مهران شدند. پس از آنکه در عملیات کربلای یک، قبل از شکستن خط مجروح شدم، خیلی دوست داشتم مهران را ببینم. شهر، ویران و آرام خفته بود. هیچ جنبندهای به چشم نمیخورد. حتی حیوانات صحرایی. تانکها و نفربرهای سوخته، در جای جای شهر افتاده بودند.
شهر را که گذراندیم وارد جاده خاکی و پرپیچ و خم ارتفاعات "قلعه ویزان "یا به قول بچهها "قلاویزان " شدیم. باد سردی میوزید که حرکت ماشین آن را دو چندان میکرد. پتویی سیاه که بوی خاک نم خورده میداد به رویمان کشیدیم و همگی در زیر آن پناه گرفتیم. خط تقریبا ساکت بود. گهگاه خمپارهای در گوشهای منفجر میشد. منوری که در آسمان میسوخت هرلحظه فاصلهاش با ما کمتر میشد و این نشان میداد که داریم به خط مقدم نزدیک میشویم. دیگر صدای تیربار گیرینوف به خوبی میآمد.
خمپاره 60 مثل تیر غیب، بدون اینکه خبر کند در اطراف بر زمین میخورد. مثل اینکه داشتند میفهمیدند که ما به خط رسیدهایم. ماشینها در سینهکش تپه ایستادند و به سرعت از آن پیاده شدیم. بچههای گردان انصار به استقبالمان آمدند.
حالت غریبی شدیدی داشتیم. با راهنمایی یکی از بچههای گردان انصار وارد کانالی شدیم و به اولین سنگر که رسیدیم سر زده رفتیم تو. ظواهر امر نشان میداد کسی داخل آن نیست. سنگر تاریک تاریک بود. چشم چشم را نمیدید دست که کشیدم متوجه شدم تعدادی پتو کف آن پهن است. چهار پنج نفری وارد شدیم. ساعتی بعد یکی از بچههای گردان انصار آمد و گفت: "برادرا شما نگهبانهای بعدی هستین وقتش که شد مییان بیدارتون میکنن ". بدجوری حالمان را گرفت. یکی از چیزهایی که خیلی از آن نفرت داشتم این بود که شبانه به خط بیایم و همان شب هم نگهبان باشم. یعنی کوری مطلق و هراس زیاد. از شانس خوب ما کسی متوجه سنگر ما نشد و تا صبح سراغ ما نیامد.
برای نماز صبح که بیرون آمدیم "مهدی خراسانی " معاون گروهان، گفت: "سه تا از شما برید به کانال دسته سه. " وسایل را جمع کردیم و راهی شدیم. خراسانی از جلو، ما هم پشت سرش به کانال دسته سه رسیدیم. خودمان را به سید مجید طحانی مسئول دسته سه معرفی کردیم و برای استراحت به سنگر اجتماعی که در پایین تپه قرا رداشت رفتیم.
کف سنگر گود بود و چند کیسه گونی پر از خاک، نقش پله را بازی میکردند. دیوارههای سنگر با مشما پوشیده شده بود تا از نفوذ گرد و خاک جلوگیری شود. چهار فانوس از سقف چوبی آویزان بود. تعدادی از بچههیا دسته 3 زیر پتوهای مشکی که به خاکستری میزد، خوابیده بود. و الور فکسنیای با نور زرد، در گوشه سنگر، روی جعبه خالی مهمات میسوخت و زور میزد تا هوا را گرم کند.
ساعاتی که از صبح گذشت بچهها از کانالی که شب قبل در آنجا بودیم خبر آوردند که یک خمپاره 60 به سنگری اصابت کرده و "مهدیپور " مسئول دسته یک و "زندیه " از نیروهای آن دسته، به شهادت رسیدهاند.
گردان اولین شهدایش را در اولین روز استقرار در خط داد. یکی دو تایی هم از بچهها مجروح شدند.
سید مجید طحانی مسئول دسته سه، سنگری را که برایمان در نظر گرفته شده بود نشان داد. سنگر در کناره کانال کنده شده بود. من، علی حسینپور، سید احمد یوسف، عبدالامیر عارفی و موسیالارضا سید آبادی، در آن سنگر اطراق کردیم.
سید احمد یوسف جوانی بود کم سن و سال، با چهرهای جذاب، و سیمایی که نشان از اخلاصش بود و اخلاقی زیبا در حد یک جوان مسلمان. سنش به زور هجده سال و شاید هم هفده میشد، هنوز مو بر صورتش نروییده بود. اولین بارش بود که به جبهه می آمد؛ روحیهای سرزنده داشت. خیلی خونسرد و بیخیال بود. همین خونسردیاش بود که مرا کلافه می کرد. اذیت و تهدیدش میکردم که باید از این سنگر بروی قبول نمیکرد. سرش که به زمین میرسید صدای خروپفش به هوا میرفت. بعضی از شبها از عصبانیت بیدارش میکردم ولی باز روز از نو روزی از نو. سر غذا عینکش را برداشتم و در کاسه ماست فرو کردم و به چشمش زدم ولی او با خندهای گفت: "داود آبادی تو اگه منو تیکهتیکهام بکنی از این سنگر نمیرم دوست دارم پهلوی شما باشم. "
"موسیالرضا سید آبادی " از بچههای میدان خراسان بود. قبل از آن چند بار به جبهه آمده بود و شبها که سر پست میرفت خیلی احتیاط میکرد. "تیماسی " هم از بچههای جنوب شهر تهران بود برخلاف سید آبادی، تیماسی خیلی نترس و بیکله بود. به خاطر همین شبها غالبا آن دو را با هم نگهبان میگذاشتیم. یکی از همین شبها بود که دیدم سید آبادی گوشه کانال کز کرده ولی تیماسی بیخیال همه جا و همه چیز، با آن قد بلندش در کانالی که به زور کتف او را میپوشاند قدم میزد و بلند بلند برای خودت سوت میزد. هر چه سید آبادی التماس میکرد که لااقل سرت را بیاور پایین فایدهای نمیکرد. از فردای آن روز سید آبادی به هر زوری که بود پستش را عوض کرد.
عبدالامیر عارفی چندمین بارش بود که به جبهه میآمد. جوانی سرزنده و ورزیده بود. جالب این بود که به خاطر چاقی بیش از حد از خدمت سربازی معاف شده بود و به قول خودش در دوره آموزش بسیج آن چنان رسش را کشیده بودند که وزنش به نصف تقلیل پیدا کرده بود. عارفی تیربارچی دسته سه بود.
شبها آتشبازی جالبی برقرار بود. بعضی اوقات که حوصله داشتم با تیربار گیرینوف آهنگ پلنگ صورتی را مینواختم و جالب این بود که تیرباری چی عراقی که رو به روی مواضع مستقر بود با رگبار تیربار جوابم را میداد و اهنگی خاص میزد. بعضی وقتها آن قدر شدت تیراندازی بالا میگرفت که دیگر جرات نمیکردم سرم را از کانال بالا ببرم.
در کانال دولا میشدم و دست چپم را به پشت قنداق تیربار فشار میدادم و با دست راست ماشه را میچکاندم. یکی از همان شبها بود که متوجه شدم چیزی به تیربار اصابت کرد. سریع آن را از لبه کانال پائین آوردم. با تعجب دیدم گلولهای به دریچه پوکه پران آن اصابت کرده است.
روزها کار تک تیراندازان عراقی سکه بود. یکی از روزها "طحانی " تیربار را لبه کانال گذاشت و کتفش را به پشت قنداق تکیه داد و رگبار را بیمحابا ادامه داد تا اینکه یک گلوله قناصه به پایه تیربار خورد.
در منتهی الیه کانال سنگری بود به نام "پیشانی ". این اسم از دو لحاظ برایش مناسب بود. اول اینکه این سنگر در نوک کانالی قرار داشت که هیچ سنگر و خطی جلوتر از آن در برابر عراقیها وجود نداشت و به عنوان پیشانی خط مقدم محسوب میشد. دوم اینکه تک تیراندازان عراقی توجه شدیدی به این سنگر داشتند؛ چرا که یکی از بهترین سنگرهای دیدهبانی ما بود و همین امر باعث شده بود تا تک تیراندازان بیشترین فعالیت خود را بر روی آن متمرکز کنند. پیشانی تعداد زیادی از بچهها در آن مورد اصابت گلوله قناصه قرار گرفته بود و باید گفت که سنگر از خونیترین سنگرهای مهران بود.
*راوی: حمید داوود آبادی