راوی عبدالرضا شمسایی

شیطنت و شلوغ کاری هایش بمب های خنده بچه های واحد را ارمغان آور بود،

لحظه ای آرام وقرار نداشت،

به من هجوم می آورد وگارد کشتی می گرفت وگزارش کشتی هم مینمود که:حالا زیر یه خم پای چپشومی گیره،و دست می برد برای پای چپ قطع شده ام و ادامه می داد که یه خم از دستش در می ره،بچه ها هم می زدند زیرخنده،

توعقبه شلمچه که منتظررفتن به خط بودیم ،یکی ازبچه هاخوارکی های اهدایی را از قبیل شیروعسل وکشمش وپسته با هم مخلوط کرده بودومعجونی ساخت که توگرمای شلمچه خوردنش هنرمیخواست،وقتی او لیوان معجونش را خورد، رفت روی خاک ریزودستهایش را مثل سوپرمن به سمت آسمان گرفت وگفت:منوبگیرید،من الان شلیک می شوم سوی فضا،وغریوشادی وشلیک خنده همرزما به هوا رفت.

اما ،اما نمیدانم چه شد که ازساعتی بعدبه طرز شگفت آوری ساکت شد،

من متوجه تغییراحوالش شده بودم ،تجربه یکی دیگر از عزیزان را در فاو داشتم،

روز و شبی اینگونه شده بود،

قرآن زیپی مدام در دستش و می رفت روی دژ،

رو به سمت خط مقدم،

به افق خیره می شد،

به آیه ای نگاه می نمود،

انگشتش را لای قرآن می گذاشت که سوره و آیه گم نشود،

نگاهی به قرآن و آیات و لحظاتی ممتد خیره به افق،

تیم شان رفت خط مقدم،

روزی بعدخبرآمد صفر لطفی رفت

کاش همراه با بقیه شهدا لحظه ای نگاهی به ما کنند

 

راوی حاج آقا محمد رفیعا( فراهانی)

 یادش به خیر، شهید صفرعلی لطفی صبح که بلند می شد از اتاق رو به رو داد می زد و منو مخاطب می کرد و می گفت: یا شیخ انا و هؤلاء أحبّاء، اوکی؟ می گفتم: نعم، اوکی

راوی حاج محمد عمرانی

 

شب عملیات کربلای چهار بود .

بچه ها بیرون همان دری که انتهای عکس دیده می شود بخط شده بودند تا برند جلو فکر کنم

و شهید کولیوند از جلو از جلو راست نظام خبر دار می داد .

و شهید لطفی میگفت الله

شهید کولیوند تذکر داد در شب جواب نمی دهند .

و دوباره از جلو از ......

ولی شهید لطفی جواب می داد الله

و شهید کولیوند همه را تنبیه میکرد و بشین پاشو می داد .

و دوباره از جلو از راست....

باز شهید لطفی جواب میداد الله

و این تنبیه و این کار تکرار میشد .

البته صدای شهید لطفی مشخص بود و کولیوند باهاش کاری نداشت .

آخرش هم شهید کولیوند کوتاه آمد.

 

سهید لطفی یک شعر را همیشه بلند می خواند .

همه جا کرخه ......

عالم صدف است و فاطمه گوهر او

گیتی عرض است و فاطمه جوهر او

 

اوایل صدایش هم خوب نبود

یکبار اکبر (شهید ولیئی)

گفت از بس می خواند صدایش خوب شده

 

راوی حاج محمد رفیعا(فراهانی)

 

 

سید مهدی میر هادی بیاد دارندکه  می رفتیم می نشستیم لای نخل ها جلسه ی قرآن تشکیل می دادیم؟ موقع برگشتن شهید لطفی به من می گفت: حاجی تو دقیقاً پشت سر من حرکت کن و منشاوی بخون و من هم الکی دهنم رو حرکت می کنم، هرکس از واحدهای دیگه از دور می بینند فکر کنند من دارم می خونم!! چقد ر این آدم باصفا و با روحیه بود و بچه ها رو می خندوند!! دوستانی که اونجا بودند یادشونه که دو سه تا توالت صحرایی برای تمام واحدها بیشتر نبود و صفی طولانی تشکیل میشد، شهید لطفی بدو بدو میامد و می گفت آی ریخت آی ریخت، آفتابه رو برمیداشت و می رفت و همه رو می خندوند و کسی هم بهش اعتراض نمی کرد. روحش شاد

برای تغیر روحیه عزیزانی که عازم خط بودند  شهید لطفی شروع می کرد به مسخره و خطاب به تیم هایی که داشتند می رفتند روضه خوندن که:

وای نمی دونید چقدر خوشحالیم که میرید و ان شاءالله تعدادمون کم می شه، دیگه پتو کم نمیاریم، دو ساعت تو صف مستراح وا نمیستیم و از این حرفها، همه خنده شون گرفته بود!!

 

 

راوی برادر علی اکبر محمدی نیکو

آخرین لحظات

محمد عباسی همان روز در سه راه شهادت تیر به دستش خورد وفکر کنم با برادر عمرانی به عقب  رفتن ومن و بقیه راهی سنگر قدیمی شدیم تا شروع به آماده سازی کردیم آقا محسن پشت بیسیم پیام عقب نشینی دادوما به سمت سه راه حرکت کردیم دقیقا سر سه را مورد حمله هلیکوپتر عراقی  قرار گرفتیم راکتها در فاصله نمی مشتری من اصابت کرد وبعد از فرو نشستن گرد و خاک انفجار دیدم که گروسی دمر افتاده کتف سمت چپ با همان پیراهن سبز غرقابه خون صفر لطفی دهانش پر از خون گفتم بریم گفت برو من نمی توانم با تو بیام بقیه را دیدم که تیکه پاره شدن من آمدم حرکت کنم که دو شکا عراقی با تیر رسام سد حرکتی ایجاد کرده بود منهم با آر پی چی به سمتش شلیک کردم ولی ندیدم که خورد یا نه ولی تا من از کانال پیاده رد شدم از شلیک دو شکاخبری نبود

 

 بعد از عقب نشینی از آن طرف کانال ماهی و جا ماندن شهدا تیم به عقبه که آمدم اولین نفری که دیدم برادر کولیوند بود تا چشمم به ایشان افتاد به ناگاه گریه بر من مستولی گشت وبدون کنترل پیوسته گریه می کردم ودر غم جا ماندن دوستان گرفتار که برادر کولیوند مرا در بغل گرفت گفت روزگار سختی است تقصیر تو نیست ودل داری داد تا اینکه مرخصی داد برای تهران به تهران که رسیدم روز اول یا دوم بود در زیر کرسی خواب بودم که خواهرم از خواب بیدارم کرد و گفت درب خانه کارت دارن رفتم دیدم دو جوان سیاه پوش هستن سئوال کردم شما خود را معرفی کردن برادران بزرگ شهید گروسی بودن دنیا بر سرم خراب شد گفتن از برادرمان چه خبر چی بگم چی داشتم بگم چه جوری بگم، بگم من گردن شکسته برادر نازنین ورشیدتون را گذاشتم وامدم ناخدا گاه زدم زیر گریه خودشون متوجه شدن بعدآ که کمی آرام تر شدم گفتن تو خودت جانبازی از پا مشکل داری گفتم خدا قبول کنه آره مگه کسی چیزی گفته  با اسرار و قسم چیزی نگفتن ولی همیشه اسم عملیات کربلای پنج که میاد همیشه یاد دوستان و سروران شهیدم همواره بامن هست بین این شهدا از همه مظلوم تر برادر ریزه وخدوم مستوفی بود آخرین حرفی که از ایشان یادمه این بود نمی ترسی برادر نیکو بهش گفتم از کی از چی  من هم میترسم ولی .... خدارحمتشان کند مارا هم شفاعت کنن

خاطرات و نوشته ها

IMAGE

 خاطرات برادر حجت عالی  هوالشاهد برادری.... بعد از سی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

عباس کنار دجله پس از عملیات خیبر درسال ۶۲ وشهادت حاج...


ادامه مطلب ...

IMAGE

  روز سوم عملیات والفجر ۸ بود که داخل خاک عراق شده...


ادامه مطلب ...

IMAGE

 گردان اعزامي بسيج مريوان سال 1359   شهید سید یوسف کابلی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

گرچه کربلای 4 به ظاهر عملیاتی ناموفق بود اما مطلعی بود...


ادامه مطلب ...

برنامه-هئیت ((((با عرض تقدير و تشكر از زحمات بي شائبه و خدمات ارزنده  دوستان بزرگوار آقایان حمید علوی ،حسین اختراعی ،اسماعیل فتخانی ، ابراهیم ملک لو  چه مادي و معنوي  در یاری رساندن ادامه سایت ،آرزوي موفقيت براي اين بزرگواران را از درگاه ايزد منان خواستارم.))) )            
JSN Mico is designed by JoomlaShine.com