راویان : سعید خداوردی ، امیر حسین شکیبافر

معلم  شهید واحد ادوات شهیدان خسروی پور و گل خاتون بانی که به حق برای من معلمان بزرگی بودند.

با شهید گرامی خسروی پور دو بار با هم در یک تیم بودیم هم در پدافندی فاو وهم در کربلای یک و این موجب شد تا نسبت به ایشون ارادت خاصی پیدا کنم. بعد از مدتی حضور در واحد ادوات چون دانش آموز دبیرستان بودم با اصرار خانواده برای بازگشت و ادامه تحصیل، خدمت شهید فرزانه رفتم و درخواست تسویه حساب کردم ، شهید خسروی پور وقتی شنید به من گفت الان اولویت ، حضور درجبهه ست، اینجا بمون و من در ادامه تحصیل کمکت میکنم ، گفتم خانواده اصرار دارن، گفت اگر هم بری میدونم زود برمیگردی،  همینطور که ایشون گفت تسویه حساب و اعزام مجدد من یک هفته بیشتر طول نکشید.

در کربلای یک با شهید خسروی پور دریک تیم بودیم که زمان زیرسازی قبضه، عقرب دست منو نیش زد و برای همین منو انتقال دادن به اورژانس برای درمان، در نبود من از این ماشینایی که در خط فالوده و بستنی میاوردن اومده بود و دوستان دیده بودن تا من برگردم بستنیا آب میشن همه رو خورده بودن، یکی دو ساعت بعد وقتی من با شهید فرزانه برگشتم خط شهید خسروی پور گفت من به جای اون بستنیا برات بستنی میخرم، انشا لله که اون دنیا وصی ما بشه. بعد از مجروحیتم در سال 65، شهید خسروی پور با دو نفر از همکاراشون اومدن منزل ما و گفتن ما با همکارای دیگمون میایم در منزل و تمام درسهارو به شما آموزش میدیم تا بتونی در امتحانات شرکت کنی و عقب نیفتی. قبل از والفجر هشت در مهران همراه شهید گل خاتون بانی با سر تیمی برادر عزیز شیخ لو پدافندی بودیم ، ایام برگزاری امتحانها بود و در عقبه مهران امتحان ها برگزار میشد. شهید گل خاتون بانی هر روز نکات مهمه درسارو به من یاد میداد تا برم امتحان ها رو بدم. چون زمان امتحانها صبحها بود و من زود باید راه میافتادم که سر وقت به عقبه سر جلسه برسم ، شهید گل خاتون بانی شبایی که من فرداش امتحان داشتم برای کشیک شب منو بیدار نمیکرد و خودش به جای من بیدار میموند تا من صبح سر حال برم سر جلسه امتحان.

روحشان شاد ، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.

راوی : امیر حسین شکیبافر

شهید حسن خسروی پور :

از دیشب تا حالا در فکر معلمان شهیدی بودم که زندگی مرا با حیات و مماتشان متحول ساختند از دیشب تا به الان بارها خاطرتشان را در ذهن و قلبم گزارانده ام بلکه سالها است در یادشان در دل و جانم ریشه کرده و بخشی از هویتم شده اند

سید استاد شهید سید محمود افتخاری با افکارش بذر اندیشه را در جانم کاشت و با سوز و گدازش شعله عشق را در درونم افروخت و با شهادتش  سرانجام زیبای زندگی را سرود

شاگرد او بودم معلم علوم ما بود در عالم معلمی شاگردی صمیمی شدیم بعدها در ایام بهشت دفاع در واحد ادوات همراه و یاور شدیم او طعم محبت خدا را به من چشانید و با بزرگواری و با تحمل ناراستی ها و شیطنت هایم راه را برمن می گشود

هرگز از او لغو نشنیدم و انحرافی ندیدم

می گفت اگر بعد از جنگ زنده بماند یا به حوزه برای تحصیل با هم همراه خواهیم شد و یا مناطق مستضعف برای خدمت خواهد رفت

اما من حوزه رفتم برای تحصیل ولی او محصول عمر را در شهادت بدست آورد گاهی در سفر به قم و تنهایی او را بیاد می آوردم و جایش را خالی می دیدم

نزدیک عملیات بود او گمان شهادت برای من می کرد و من شهادت او را باور داشتم می گفت اگر یکی از ما شهید شود از هم عکسی به یادگار نخواهیم داشت همان دور وبر علیرضا محمدحسینی پسرخاله شهیدم مشغول عکس گرفتن بود علیرضا در همراهی با حسن آقا تحول یافته بود حسن آقا از او درخواست کرد که عکسی از ما بگیرد آن عکس اکنون در دست من است یادگار دو یار شهید از آن سه من تنها مانده ام

علیرضا با شهادت حسن آقا در نامه ای نوشت کمرم شکست و پس از آن او هم خود را به شهادت رساند

 

یادشان گرامی راهشان پر رهرو