آن چيزي كه من از شهيد بروجردي احساس كردم و يك احترام عميقي از او در دل من به وجود آورد، اين بود كه ديدم
اين برادر، با كمال متانت و با كمال نجابت، به چيزي كه فكر مي كند مسؤوليت و وظيفه است. من تصور مي كنم
روحيه آرامش و نداشتن حالت ستيزه جويي با دوستان و گذشت و حلم در قبال كساني كه تعارض هاي كاري با او
داشتند، نشانه آن روح عرفاني شهيد بود.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، یکی از سئوالات مهمی که درباره شهید محمد بروجردی وجود دارد این است
که چرا به شهيد بروجردي مسيح كردستان مي گويند؟
براي پاسخگويي بهتر به سوال ابتدا بايد تاريخچه اي از فعاليتهاي شهيد محمد بروجردي در كردستان بيان شود. سردار
شهيد محمد بروجردي در سال 1333 در يكي از بخشهاي شهرستان بروجرد به دنيا آمد. در 6 سالگي پدرش از
دنيا رفت و بعد از حادثه وفات پدر به تهران مراجعت كرد و با توجه به سن كم در كنار تحصيل به كار نيز روي آورد. سردار
بروجردي علاوه بر فعاليت هاي سياسي و تبليغاتي بر ضد رژيم شاه
در سال 56 گروه توحيدي "صف" را با هدف فعاليتهاي مسلحانه پديد آورد.
ايشان همزمان با ورود امام خميني; به امر شهيد بهشتي و تحت نظارت شهيد حاج مهدي عراقي گروه حفاظت از
امام; را تشكيل داد و بعد از آن نيز يگان حفاظت از محل سكونت امام; در تهران
را سازماندهي كرد علاوه بر فعاليت هاي فوق تأسيس يك ايستگاه تلويزيوني به نام ايستگاه انقلاب، پخش پيام ها و اعلاميه هاي امام شنود مكالمات توطئه گران دستگيري عوامل شكنجه و اختناق
رژيم، جمع آوري اطلاعات و اسناد مربوط و همچنين سرپرستي زندانيان زندان اوين نيز از سوابق درخشان اين سردار مجاهد بود. شهيد بروجردي كه ازپايه گذاران اصلي سپاه پاسداران بود با
شروع غافله كردستان و فعاليتهاي چركهاي فدايي خلق و حزب دموكرات، به كردستان رفت و به واسطه فعاليت هاي
دلسوزانه خود آنقدر چنان محبوبيتي در بين مردم كردستان كرد كه به او لقب
مسيح كردستان دادند.
مقام معظم رهبري در بخشي از سخنانشان راجع به سردار شهيد محمد بروجردي فرموده اند: «آن چيزي كه من از
شهيد بروجردي احساس كردم و يك احترام عميقي از او در دل من به وجود
آورد، اين بود كه ديدم اين برادر، با كمال متانت و با كمال نجابت، به چيزي كه فكر مي كند مسؤوليت و وظيفه است. من
تصور مي كنم روحيه آرامش و نداشتن حالت ستيزه جويي با دوستان و
گذشت و حلم در قبال كساني كه تعارض هاي كاري با او داشتند، نشانه آن روح عرفاني شهيد بود».
سردار شهيد حاج ابراهيم همت، شش ماه پيش از شهادتش، درباره شهيد محمد بروجردي گفته بود: «بروجردي شناخته نشد. نه بر ملت ايران و نه بر تاريخ ما شناخته نشده است. تصور من اين
است كه زمان بسياري بايد سپري شود تا شناخته شود. شايد خون رنگين بروجردي، اين بيداري را در ما به وجود بياورد».
سردار شهيد محمد بروجردي، در سال 1333 در يكي از بخش هاي شهرستان بروجرد ديده به جهان گشود. شش ساله
بود كه پدرش را از دست داد و گرد يتيمي بر چهره اش نشست. مهاجرت
وي به يكي از محله هاي جنوبي تهران، آغاز دوران سخت كودكي اش به شمار مي رفت تاروحش با حوادث تلخ روزگار صيقل خورده و بر پهنه دل هاي دوستانش، درخشيدني از مِهر آغاز كند.
از هفت سالگي در دو سنگر تلاش براي كسب معاش و كوشش براي كسب علم ودانش به زيبايي درخشيد و شاگرد اول هر دو كلاس شد.
شكوفه هاي مبارزه
سردار شهيد محمد بروجردي، در سال 1347 در حالي كه چهارده سال بيش تر نداشت قدم به دنياي پر تب و تاب مبارزه
گذاشت. اولين جرقه هاي مبارزه و قيام درزندگي او، در پاي درس
روحاني مبارز، حاج عبداللّه بوذري زده شد و براي اولين بار با شنيدن تفسير قرآن و نهج البلاغه در محضر اين روحاني
بيدار و آگاه و مشاهده رساله امام، فهميد كه مسير زندگي اش را پيدا كرده است. شهيد بروجردي خود از آن روزها
چنين حكايت مي كرد:«وقتي به اين كلاس ها رفتم، قرآن را خواندم و مفهوم آيات آن را فهميدم، چشم و گوشم روي
خيلي مسائل باز شد. معناي طاغوت را فهميدم. فهميدم امام كيست و چرا او را از كشور تبعيد كردند». چندي بعد، به
وسيله همين روحاني مبارز، با يكي از مبارزان مشهور، شهيد حاج مهدي عراقي آشنا شد. ايشان وي را با تشكيلات
مكتبي هيأت هاي مؤتلفه اسلامي مرتبط ساخت و شهيد بروجردي، پيك محرمانه حاج مهدي عراقي شد كه با مهارت و
شجاعت كتاب ها، نوارها و اعلاميه هاي امام خميني رحمه الله را از جايي به جاي ديگر منتقل مي كرد. گروه توحيدي صف
شهيد محمد بروجردي، با درس هايي كه از فعاليت هاي سياسي و تبليغاتي بر ضد رژيم شاه گرفت بود، به اين نتيجه
رسيد كه سرنگوني ديكتاتوري آمريكايي شاه،به تشكيل گروهي منسجم نياز
دارد. از اين رو، در سال 1356 با رهبري و سازمان دهي خود، «گروه توحيدي صف» را با هدف فعاليت هاي مسلحانه
پديد آورد و به صف ديگر گروه هاي مبارز و مسلح كشور پيوست. شهيد
بروجردي، نام گروه توحيدي صف را از آيه چهارم سوره مباركه صف قرآن كريم گرفت كه خداوند در آن مي فرمايد: «خداوند كساني را دوست مي دارد كه در راه او پيكار مي كنند؛ گويي بنايي
آهنين اند». از اين رو، اين آيه، همواره بر روي تمام اطلاعيه ها و جزوه هاي اين گروه به چاپ مي رسيد. كميته حفاظت
با اوج گيري روند انقلاب اسلامي در دوازدهم بهمن 1357 و هم زمان با ورود پيروزمندانه حضرت امام رحمه الله به ايران، به امر شهيد بهشتي و با نظارت شهيد حاج مهدي عراقي، مسؤوليت
تشكيل و سرپرستي حفاظت از رهبر كبير انقلاب به شهيد بروجردي محول شد. اين مسؤوليت در حالي به ايشان و
گروهش محول گرديد كه سازمان منافقين خلق، از پاريس پيشنهاد حفاظت از امام
را به خاطر بهره برداري هاي تبليغاتي و سياسي داده بودند، اما شهيد بروجردي با دادن طرحي دقيق و مسلح كردن
حدود چهار هزار نفر، موفق شد نظر مثبت اعضاي شوراي انقلاب را جلب كند. بدين ترتيب، آن ها با موفقيت تمام، در
مسير فرودگاه تا بهشت زهرا و از آن جا تامدرسه رفاه، با وجود سيل جمعيت و وجود عناصر ناپاك باقي مانده از رژيم
منفور پهلوي، از امام محافظت كردند.
پس از آن هم شهيد بروجردي، دست به كار تشكيل و سازمان دهي يگان حفاظت از محل سكونت امام در تهران گرديد.
ايستگاه انقلاب فعاليت هاي انقلابي شهيد بروجردي پس از سرنگوني رژيم منحوس پهلوي وپيروزي انقلاب، دامنه
گسترده تري پيدا كرد. وي كه مسؤول حفاظت از محل سكونت امام بود، يك ايستگاه تلويزيوني راه اندازي كرد. كه پيام
ها و اعلاميه هاي لازم، از آن براي مردم پخش مي شدو به «ايستگاه انقلاب» معروف گشت. هم چنين شهيد بروجردي
و يارانش، از راه شنود مكالمات، موفق شدند توطئه هاي بزرگي را در نطفه خفه كنند و در شناسايي و
دستگيري عوامل شكنجه و اختناق رژيم و نيز جمع آوري اسناد و اطلاعات مربوط به آنان، نقش حساسي راايفا كنند كه
در ادامه اين حركت، مسؤوليت سرپرستي زندان اوين به عهده شهيد
بروجردي گذاشته شد.
تشكيل سپاه
شهيد محمد بروجردي، از پايه گذاران اصلي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود. با شروع غائله كردستان، گويي
سرنوشت فرزند رشيد خطه بروجرد، در عرصه اي ديگر رقم خورد؛ عرصه اي كه
در آن، از يك سو نبرد با چريك هاي فدايي و كوموله و حزب دموكرات و ديگر تجزيه طلبان بود و از سويي ديگر، خيانت
عناصر خائن دولت بني صدر و كارشكني هايي كه هر انساني رااز ادامه
كار مأيوس مي كرد، انتظار شهيد بروجردي را مي كشيد. اما درچنين شرايط وخيمي، شهيد بروجردي مأيوس نشدو
مصمم و قاطع، خردمندانه باتنگناها و معضلات برخورد مي كرد و مي كوشيد با
آگاهي دادن و بيدار ساختن مردم آن خطه، به كمك خود آن ها بر دشمن پيروز شود. مسيح كردستان با آغاز غائله
كردستان، شهيد محمد بروجردي، خدمت به مردم محروم اين استان را بر عافيت
نشيني ترجيح داد. او به سرعت راهي كوه هاي سرد و سر به فلك كشيده كردستان گرديد و در جاده هاي پر پيچ و خم
و در كمركش كوه هاي آن، به قدري تلاش و مبارزه كرد و به قدري از جان
مايه گذاشت كه به بالاترين مقام دست يافت.
اين مقام، نه فرماندهي سپاه غرب و نه جانشيني قرارگاه حمزه سيدالشهدا و نه پايه گذاري تيپ شهدا بود؛ بلكه
والاترين مقام را مردم مظلوم و زجر كشيده ديار كردستان به او دادند و آن، لقب
«مسيح كردستان» براي شهيد بروجردي بود. چند قدم تا بهشت يكي از هم رزمان شهيد بروجردي، در خاطره اي از اين سردار شهيد بيان داشته است: بعد از شهادت فرمانده، محور غرب، شهيد
ناصر كاظمي، شهيد بروجردي كه هيچ وقت لبخند از چهره اش محو نمي شد، كم تر لبخند به لب ديده مي شد. يك
روزكه خيلي در فكر بود، رو به من كرد و گفت: «خواب ديدم من و ناصر با هم
درعملياتي بوديم. داشتيم داخل يك شيار مي دويديم و منطقه پر از آتش بود.
ناصر با چالاكي جلوتر از من به سرعت مي دويد. ناگهان شيار به يك جاي بلندي مي رسيدكه ناصر به راحتي گذشت و
رد شد، اما من هر بار ليز مي خوردم. يك دفعه ناصر دستم را گرفت و به
سادگي مثل پركاه مرا بالا كشيد.وقتي بالا آمدم و تاريكي و ترسناكي پايين را ديدم، خدا را شكر كردم كه آن جا نيستم. ان شاءاللّه من هم شهيد مي شوم». مدتي كوتاه پس از اين ماجرا، ايشان كه
عمري در مبارزه بودند،در اول خرداد سال 1362، وقتي براي پاك سازي مهاباد راهي آن جا شده بود، در ساعت دوازده
ظهر بر اثر انفجار مين در جاده مهاباد ـ نقده به شهادت رسيدند.
خاطرات
سیلی سرباز بر صورت فرمانده (خاطره ای از شهید بروجردی
دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره".
فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری".
یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:" دست سنگینی داری پسر! یکی هم این
طرف بزن تا میزان بشه".
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت:"ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است.می گم سه روز برات مرخصی بنویسند".
سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت:"برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟برای من؟نمی خواد. من
لیاقتش را ندارم".
بعد هم با گریه بیرون رفت.بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛یازده ماه بعد هم به شهادت رسید.آخرش هم به مرخصی نرفت.
نماز شکسته ( از خاطرات شهید بروجردی )
ده سال با محمد زندگی کردم هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه غیر ممکن بود یه شب نماز شبش ترک بشه به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد بارها بهش می گفتم ، مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین محمد می گفت: شاید توی همین راه کوتاه عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم...
مسئولیت انقلاب سنگین تر هستش ( از خاطرات شهید بروجردی )
محل کار محمد با خونمون فاصله ی زیادی نداشت اونقدر نزدیک بود که اگه اراده می کرد می تونست روزی چند بار به خونه سر بزنه اما هیچوقت اینکار رو نکرد گاهی بعد از سه الی چهار هفته ، یکبار به خونه می یومد طوری شده بود که بچه ها باهاش غریبی می کردند بهش گفتم: یه کم بیشتر بیا خونه گفت: شما هیچ وقت از ذهن من بیرون نمی روید اما چه کنم که مسئولیت انقلاب سنگین تر هستش ..
میز ریاست ( از خاطرات شهید بروجردی )
هر کس به اتاقش می آمد از پشت میز بلند می شد و در جلو فرد می نشست و کارهایشان را انجام می داد یک روز از او پرسیدم که چرا پشت میز کارهایش را انجام نمی دهد؟ با لبخند همیشگی اش گفت : رادر من! میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می گیرد.پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم. این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می کنم.
قت نماز ( از خاطرات شهید بروجردی )
این آخری ها، انگار منتظر شهادت باشد عجیب مصمم بود که نمازش را اول وقت بخواند. از ارومیه می آمدیم سمت مهاباد، یک هو گفت بزن بغل. گفتم: چی شده؟ گفت: وقت نمازه. گفتم: اینجا وسط جاده امنیت نداره. اگه صبر کنی یک ربع دیگه می رسیم با هم می خونیم. گفت: همین جا وایستا نماز اول وقت بخونیم. اگه هم قراره توی نماز کشته بشیم دیگه چی از این بالاتر؟