کودکی‌ را که‌ عصر روز بیست‌ و سوم‌ شهریور ماه‌ هزار و سیصد وبیست‌ و یک‌ صدای‌ گریه‌اش‌ در گلبوی‌ پیچید عبدالحسین‌ نام‌ نهادند. شهید والا تبار عبد الحسین برونسی تا هنگام ازدواج و پس از آن به شغلهای ساده ای نظیر کشاورزی ، کار در مغازه لبنیات فروشی و سبزی فروشی و نهایتا به بنایی پرداخت . سال 1352 پس از آشنایی با یکی از روحانیون مبارز با درسهای آیت الله خامنه ای آشنا شده و از آن پس دل در گرو جهاد و انقلاب نهاد . فعالیت او در اندک مدتی چنان بالا گرفت که ساواک بارها و بارها خانه اش را مورد هجوم و بازرسی قرار داد . آخرین بار در مراسم چهلم شهدای یزد دستگیر و به سختی شکنجه شد ، از جمله ساواکیها تمام دندانهایش را شکستند . کمی بعد به قید ضمانت آزاد شد و دوباره به فعالیت پرداخت و در نقش رابط مقام معظم رهبری که به ایرانشهر تبعید شده بودند ایفای وظیفه کرد . پس از پیروزی انقلاب به صورت افتخاری به سپاه پاسداران پیوست . با آغاز درگیری های کردستان به پاوه رفت و با شروع جنگ تحمیلی در شمار نخستین کسانی بود که خود را به جبهه های نبرد رساند . او در عملیات فتح المبین به عنوان فرمانده گردان خط شکن مرکز فرماندهی عراقیها را واقع در تپه 124/1 نابود ساخته و خود از ناحیه کمر مجروح شد . جراحت نمی توانست شهید برونسی را از پا بیندازد . او در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان خط شکن حر و در عملیاتهای رمضان ، مسلم ابن عقیل ، والفجر مقدماتی ، والفجر یک به عنوان فرمانده گردان خط شکن عبد الله رزمید و حماسه آفرید و نامش در آزمون جنگ و جهاد شهره شد . او باز هم مجروح شده بود و هر چند از ناحیه دست، گردن و شکم جراحات سختی را بر تن داشت اما روحیه عظیم و پرشکوه او مانع از باقی ماندن وی در پشت جبهه می شد . با شروع عملیاتهای والفجر 3 و 4 به عنوان معاونت تیپ 18 جواد الائمه (ع) در تمامی مراحل آنها شرکت داشته و گردانهای خط شکن را رهبری می کرد و در عملیاتهای خیبر ، میمک و بدر به عنوان فرمانده تیپ 18 جواد الائمه (ع) آنچنان حماسه بزرگی آفرید که نامش لرزه بر وجود کاخ نشینان بغدادافکند . او با دلاوری غیر قابل وصفی در چهار راه جاده خندق به پاتک دشمن پاسخ داد و به فرمان حضرت امام (ره) لبیک گفت تا اینکه در ساعت 11 صبح روز 23/12/63 با اصابت ترکش خمپاره به بدن مطهرش ، مرثیه سرخ معراج را نجوا کرد و به مقام قرب الهی نائل آمد. پیکر پاک آن شهید عزیز در کربلای بدر باقی ماند و امت شهید پرور خراسان ، روح ملکوتی او را در تاریخ 9/2/64 طی مراسم با شکوهی تشییع کردند. شهید برونسی قبل از شهادت در فرازی از وصیت نامه خود گفته است: اگر هزاران بار گشته شوم در راه ابوالفضل (ع)، حسین (ع) و مهدی (عج) و ابوالحسن (ع) باز هم کم است ، این جان ناقابل پدر شما قابلیت راه آنها را ندارد .

شهید عبدالحسین برونسی در عملیات‌های عاشورا، فتح‌المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر 3 ، خیبر و بدر حضور داشت و در عملیات بدر درحالی که فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه علیه السلام را بر عهده داشت، به شهادت رسید

به نظر من شهید برونسى و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتى به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهاى بزرگ با معیارهاى الهى و اسلامى، نه با معیارهاى ظاهرى و معمولى. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و به جاست.

و در جایی دیگر فرموده‌اند

«... الان چند سالى است که کتاب‌هایى درباره‌ى سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و مى‌نویسند و بنده هم مشترى این کتاب‌هایم و مى‌خوانم. با این‌که بعضى از این‌ها را من خودم از نزدیک مى‌شناختم و آنچه را هم که نوشته، روایت‌هاى صادقانه است – این هم حالا آدم مى‌تواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغه‌آمیز است و کدام صادقانه است- بسیار تکان‌دهنده است. آدم مى‌بیند این شخصیت‌هاى برجسته، حتى در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده‌اند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسى، یک جوان مشهدى بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته‌اند و من توصیه مى‌کنم و واقعاً دوست مى‌دارم شماها بخوانید. من مى‌ترسم این کتاب‌ها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب “خا ک‌ها ى نرم کوشک” است؛ قشنگ هم نوشته شده. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبرى نداشتم. بعد از شهادتش، بعضى ایشان از دوستان ما که به مجموعه‌هاى دانشگاهى و بسیج رفته بودند و با این جوان بى‌سواد – بى‌سواد به معناى مصطلح؛ البته سه، چهار سالى درس طلبگى خوانده – بوده، مختصرى هم – مقدمات و ابتدایى و این‌ها را هم خوانده بوده- صحبت کرده بودند، مى‌گفتند آن‌چنان – براى این‌ها صحبت مى‌کرده و حرف مى‌زده که دل‌هاى همه‌ى این‌ها را در مشت مى‌گرفته. – به‌‌خاطر همین که گفتم؛ یک معرفت درونى را، یک ادراک را، یک احساس صادقانه را و یک – فهم از – عالم وجود را منعکس مى‌کرده؛ بعد هم بعد از شجاعت‌هاى بسیار و حضور در میدان‌هاى دشوار، به شهادت مى‌رسد؛ که حالا کارى به جزئیات آن ندارم. این زیبایی‌هایى که آدم در زندگى یک چنین آدمى یا شهید همت و شهید خرازى مى‌تواند پیدا کند – و یا این‌هایى که حالا هستند، نظیرش را شما کجا مى‌توانید پیدا کنید؟ کجا – مى‌شود – پیدا کرد؟»

خاطرات

برای من از روستای دیگری هم خواستگاری آمده بودند. وقتی پدر شهید برونسی فهمیده بود که به خواستگاری من آمده اند، پدرم ناراحت شده و شبانه به روستای دیگر رفتند و خبر دادند که بین فامیل وصلت کرده ایم. با چند بزرگتر به خواستگاری آمدند. پدرم گفتند: جایی که ایشان باشند چرا ما به جای دیگری که نمی شناسیم دختر بدهیم. پدرم _ خدا رحمتشان کند _ می گفتند: این برونسی نماز شبش به دنیا ارزش دارد، باشد هیچ چیز نداشته باشد. ما هیچی نمی خواهیم. پدرم چون روحانی مسجد بودند با من صحبت کردند که: بابا وقتی من به مسجد می روم می بینم هیچ کس مسجد نیست. اما ایشان نماز شب می خوانند و این نماز شب به دنیا ارزش دارد. بعد از چند روز مراسم عقد انجام شد و هشت ماه عقد بودیم. [۲]

 

 

شهید برونسی می‌گفت: «اوّلين دفعه که می‌خواستم به جبهه بروم، برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت.» می‌گفت: «بالای سرش ایستادم تا بالأخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد، جریان جبهه‌رفتن را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم، چون وقت داشت تند تند می‌گذشت و باید خودم را سریع به کارهایم می‌رساندم. بالأخره جریان را به خانمم گفتم؛ تا خانمم جریان را شنید، هم خودش و هم مادر خانم من گفتند: " ما را با اين وضعیت به کی می‌سپاری؟ در این موقعیت و شرایط، اگر ما الآن بیفتیم، چه کسی ما را به دکتر می‌برد؟" گفتم که: " به خدا مي‌سپارمتان و حضرت زهرا(س) هم نگهدارتان است.".» قبل از اين‌كه از خانه برود، دوباره همان حالت به خانم ایشان دست می‌دهد و خلاصه، مجبور است که این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچّه رها کند و خودش را به کاروان برساند. می‌گفت: «بعد از مدّتي که در جبهه بودم، با خانواده‌ام تماس گرفتم و دیدم که خانواده خیلی خوشحالند. تعجّب کردم؛ پرسیدم: "جریان چیست؟" خانمم جریان را اين‌گونه تعریف می‌کردند؛ می‌گفتند: "بعد از این که تو رفتی، در همان حالی که من بي‌هوش بودم، یک کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور کنار خانه زد و کنار من نشست. من حرکت کردم و به هوش آمدم؛ دیدم که این کبوتر است و يك‌دفعه پرواز کرد و رفت روی دیوار حیاط، رو‌بروی همان در اتاق نشست. بعد از مدّتي دور حیاط چرخی زد تا اين كه داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز کرد و رفت.".» شهيد برونسي مي‌گفت: «از آن لحظه به بعد، تا همین الآنی که چند سال می‌گذرد و من در جبهه‌ها هستم، خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.»

آقای تونی می‌گوید: «شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر، روحیة عجیبی داشت. مدام اشک می‌ریخت. علّت را که پرسیدم، آقای برونسی گفت: "دارم از بچّه‌ها خداحافظی می‌کنم؛ چرا که خوابی دیده‌ام." سپس افزود: "به صورت امانت برای شما نقل می‌کنم و آن اين‌كه: در خواب بي‌بي فاطمه زهرا -سلام الله علیها- را دیدم که فرمود: "فلانی! فردا مهمان ما هستی."؛ محل شهادت را هم نشان داد: همین چهار‌راهي که در منطقة عملیاتی بدر پد فرود هلي‌كوپتر است و به طرف نفت خانه و جادة آسفالت بصره _ الاماره می‌رود و من در همین چهار راه باید نماز [شهادت]بخوانم.".» و بالأخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتي كه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدين‌گونه عاشقی فرهیخته، به سوی خدا پر‌كشيد.[۶]

 

 

 

 

آب دهان هُد‌هُد

راوي: سيّد کاظم حسینی

سه -چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب. آن وقت‌ها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابي‌ها آشنا کرده بود. توی خیلی از کارها و برنامه‌ها، دست ما را می‌گرفت و به قول معروف، ما هم به فیضی می‌رسیدیم. یک بار آمد که: «امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید!»

فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم: «ما که تا حالا پا بودیم، امروز هم پا هستیم.»

لبخندی زد و گفت: «مشکل بتونی امروز بند بیاری.»

مطمئن گفتم: «امتحانش مجانیه.»

دست گذاشت رو بدنة ترازو. نیم تنه‌اش را کمی جلو کشید گفت: «پس یک دست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.»

پرسیدم: «لباس کهنه برای چی؟!»

خندید و گفت: «اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.»

کار خودش بنّايي بود؛ حدس زدم مرا هم می‌خواهد ببرد بنّايي. به هر حال زیاد اهمّيت ندادم؛ یک دست لباس کهنه ردیف کردم؛ در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.

حدسم درست بود؛ کار بنّايي تو خانة یکی از علمای معروف؛ از همان‌هایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی‌گذاشت. آستین‌ها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم؛ همان اوّل کار بریدم، ولی به هر جان کندنی که بود، دو سه ساعتی کشیدم. بعدش يك‌دفعه سر جام نشستم. خسته و بي‌حال گفتم: «من که دیگه نمی تونم.»

خوب می‌دانست که من اهل بنّايي و این طور کارهای سنگین نبوده‌ام. شاید رو همین حساب، زیاد سخت نگرفت. حتّي وقتی لباس‌ها را عوض کردم و می‌خواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوش‌رويي بدرقه‌ام کرد. فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.» یک آن ماندم چه بگویم، ولی بعد به شوخی و جدّي گفتم: «دستم به دامنت! راستش من بنیة این جور کارها رو ندارم.» خندید و گفت: «بیا بریم؛ امروز زیاد بهت کار سخت نمی‌دم.» یک ذرّه هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهدة کار هم بر نمی‌آمدم. دنبال جفت و جور کردن بهانه ای، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مِس‌مِس کردن و سرخاروندن فايده‌اي نداره؛ برو لباس بردار که بریم.» جدّي و محکم حرف می‌زد. من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را ركّ و راست بگویم. گفتم: «آقای برونسی! من اگر بیام، کم کار می‌کنم؛ این طوری، هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره، هم اين‌كه دست و پای تو رو هم تنگ می‌کنم.» خنده از لبش رفت. اخم هاش را کشید به هم و برايم مثال آن هدهد را زد که آب دهانش را ریخت روی آتش نمرود؛ همان آتش که با کوهی از هیزم، برای حضرت ابراهیم -علیه السّلام- درست کرده بودند. خیلی قشنگ و منطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: «تو هم هر چی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.» ساکت شد. من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرف‌هاش لذّت می‌بردم. پی حرفش را گرفت و گفت: «در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت مي‌كنن، و خدمت و کار ما برای اون ها، خدمت و کار برای رضای خدا و برای اسلام است.»[۷]

 


راوي:‌سيّد کاظم حسینی

فرمانده کل سپاه آمده بود منطقة ما، قبل از عملیات رمضان. توی رده‌های بالا، صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود. بالأخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ ما، یعنی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه).

همان روز، مسئول تیپ، یک جلسة اضطراری گذاشت. تازه آنجا فهمیدیم موضوع چیست: دشمن، تانک‌های T- 72 را وارد منطقه کرده بود. دو گردان مکانیزة خیلی قوی، پشت خطّ مقدّمش انتظار حمله به ما را می‌کشیدند. بچّه‌هاي اطّلاعات- عملیات، دقیق و خاطر جمع می‌گفتند: «اون ها خودشون رو آماده کردن که فردا تک سنگینی بزنن بهمون.» فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لای درزش نمی‌رفت. در این صورت، هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده، شکست بخورد! توی جلسه، بعد از كلّي صبحت، بنا را بر این گذاشتیم که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانک‌های T- 72 را منهدم کنیم. این تانک‌ها را دشمن، تازه وارد منطقه کرده بود و قبل از آن، توی هیچ عملیاتی باهاشان سر و کار نداشتیم. خصوصيت تانک‌ها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمی‌کرد؛ اگر هم می‌خواست اثر کند، باید می‌رفتی و از فاصلة خیلی نزدیک شلیک می‌کردی و به جای حسّاس هم باید می‌زدی.

آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو برای عملیات بروند و از چه طریق اقدام کنند؟؛ سه گردان، مأمور این کار شدند. فرمانده یکی‌شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم برای شناسایی، چهرة او با آن لبخند همیشگی و دریایی‌اش، گویی آرام‌تر از همیشه نشان می‌داد.

تا نزدیک خطّ دشمن رفتیم. یک هفته‌اي می‌شد که عراقی‌ها روی این خط کار می‌کردند. دژ قرص و محکمی از آب در آمده بود. جلوي دژ، موانع زیادی توی چشم می‌زد. جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می‌کرد. اگر مشکل موانع را می‌توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می‌کرد. با همة این احوال، بچّه‌ها به فرمانده تیپ می‌گفتند: «شما فقط بگو برای برگشتن چه کار کنیم.»

ما می‌رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم؛ برای همین، مهم‌تر از هر چيزي، سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده تیپ چند تا راهنمایی کرد. در عمل هم کارهایی صورت دادیم؛ حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن تنظیم کردیم.

از شناسایی که بر‌گشتيم، نزدیک غروب بود. بچّه‌ها رفتند به توجیه نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان.

......... دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی‌شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پای فرمانده‌اش رفته بود روی مین. هر دو گردان را بي‌سيم زدند که بکشند عقب.

حالا چشم امید همه به گردان ما بود، و چشم امید ما به لطف و عنایت اهل‌بيت عصمت و طهارت -علیهم السّلام-. شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسّل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن، چند دقيقه‌اي برای پیدا کردن پيشاني‌بند معطّل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی‌دانم دنبال چه می‌گشت. با عجله رفتم پهلوش. گفتم: «چه کار می‌کنی حاجی!؟ یکی بردار بریم دیگه.»

حتّي یکی ازپيشاني‌بند‌ها را برداشتم و دادم دستش؛ نگرفت. گفت: «دنبال یکی می‌گردم که اسم مقدّس بي‌بي توش باشه!»

حال و هوای خاصّي داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالأخره یکی پیدا کردیم که روش با خطّ سبز، و با رنگ زیبایی نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا -سلام الله علیها– ادرکنی". اشک توی چشم‌هاش حلقه زد. همان را برداشت و بست به پیشانی‌اش. چند دقیقه بعد، تمام گردان آمادة حرکت بود. با بدرقة گرم بچّه‌ها راه افتادیم. حقّاً که انقلابی شده بود ما‌بينمان. ذکر ائمّه -علیهم السّلام) - از لب‌هامان جدا نمی‌شد.

آن شب، تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروی بسیجی، دقیقاً پشت سر هم، آرام و بي‌صدا قدم بر می‌داشتیم به سوی دشمن، توی همان دشت صاف و وسیع.

سی،چهل متر مانده بود برسیم به موانع، يكهو دشمن منوّر زد، آن هم درست بالای سر ما! تاریکی دشت به هم ریخت و آن‌ها انگار نوک ستون را دیدند. يك‌دفعه سر و صداشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله‌ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنة نابرابری درست شد؛ آن‌ها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند؛ ما توی یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روی زمین، تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچّه‌ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند.

دشمن با تمام وجودش آتش می‌ریخت. آرپی جی یازده، گلولة تانک، دولول، چهار‌لول؟ ، و هر اسلحه ای که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتّي یک گلوله هم شلیک نکنیم. اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود. در این صورت، هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفرة شناسایی اشتباه بگیرد و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد.

حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود؛ رفته رفته حجمش کم شد و بعد هم قطع شد. خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی‌شد. دشمن اگر بوی عمليات به مشامش می‌رسید، به این راحتی‌ها دست‌بردار نبود. یقین کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به فکرشان هم نمی‌رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده باشند.

من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت: «یک خبر از گردان بگیر؛ ببین وضعیت چطوره.»

سينه‌خيز رفتم تا آخر ستون. سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. با آن حجم آتش که دشمن داشت و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می‌آمد. بعضی‌ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می‌رفتند که صدای ناله‌شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندان‌هایش و فشار می‌داد که صداش در نیاید. سریع چفيه‌اش را از دور گردنش باز کردم؛ دستش را به هر زحمتی که بود، از لای دندان‌هايش کشیدم بیرون و چفیه را کردم توی دهانش.

مابین بچه‌ها، چشمم افتاد به حسین جوانان.

صحیح و سالم بود. بردمش عقب ستون. بهش گفتم: «هوا رو داشته باش که یک وقت صدای نالة کسی در نیاید.»

پرسید: «نمی دونی حاجی می خواد چی کار کنه؟»

با تعجّب گفتم: «این که دیگه پرسیدن نداره؛ خب برمی گردیم.»

گفت: «پس عملیات چی می شه؟»

گفتم: «مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خود کشی!»

منتظر سؤال دیگری نماندم. دوباره به حالت سينه‌خيز، رفتم سر ستون؛ جایی که عبدالحسین بود. به نظر می‌آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی‌اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی‌خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد. گفتم: «انگار نمي‌خواي برگردی حاجی!؟»

چیزی نگفت. از خونسردی‌اش حرصم در می‌آمد. باز به حرف آمدم و گفتم: «می خوای چه کار کنیم حاج آقا!؟»

آرام و با لحنی حزن‌آلود گفت: «تو بگو چه کار کنیم سید! تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب‌نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد می دونی!»

این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: «خوب معلومه! بر می‌گردیم.»

سریع گفت: «چی؟!»

به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی‌ها بودم. خاطر‌جمع‌تر از قبل گفتم: «بر می‌گردیم.»

گفت: «مگر می شه برگردیم؟!»

زود توی جوابش گفتم: «مگر ما می‌توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!»

چیزی نگفت. تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب: «ما دو تا راه‌کار بیشتر نداشتیم؛ با این قضيّة لو ‌رفتن‌مون و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه.»

به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: «خود فرماندهی هم گفت که اگر تا ساعت یک نشد عمل کنین، حتماً برگردین؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی‌رسیم.»

این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطة حسّاس؛ می‌دانستم در سخت‌ترین شرایط و در بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت می‌کند. حتّي موردی بود که ما دژ عراقی‌ها را شکستیم و تا عمق مواضع آن‌ها پیش رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده‌های بالا بي‌سيم زدند و گفتند: «باید برگردین.»

در چنین شرایطی، بدون یک ذرّه چون و چرا برگشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم؛ گفت: «نظرت همین بود؟»

پرسیدم: «مگه شما نظر ديگه‌اي هم داری؟»

چند لحظه‌اي ساکت ماند. جور خاصّي که انگار بخواهد گریه‌اش بگیرد، گفت: «من هم عقلم به جایی نمی رسه.»

دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاک‌های نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجة بحث را بدانم. لحظه‌ها همین طور پشت سر هم می‌گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی‌گفت؛ پرسیدم: «پس چه کار کنیم آقای برونسی؟»

حتّي تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: «حاج آقا! همه منتظرن ، بگو مي‌خواي چه‌كار کنی؟!»

باز چیزی نشنیدم. چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم. او انگار نه انگار که در این عالم است. یک آن، شک برم داشت که نکند گوش‌هاش از شنوایی افتاده‌اند یا طور دیگری شده؟ خواستم باز سوالم را تکرار کنم؛ صدای آهستة ناله‌اي مرا به خود آورد. صدا از عقب می‌آمد. سریع، سينه‌خيز رفتم لا‌به‌لاي ستون.

حول و حوش ده دقیقه گذشت، توی این مدت، دو سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی‌ام هر لحظه بيش‌تر می‌شد. تمام هوش و حواسم پیش بچّه‌ها بود. نمی‌دانم او چه‌اش شده بود که جوابم را نمی‌داد. با غیظ می‌گفتم: «آخه این چه وضعیه حاجی!؟ یک چیزی بگو!»

هیچی نمی‌گفت. بار آخر که آمدم پهلوش، يك‌دفعه سرش را بلند کرد. به چهره‌اش زیاد دقّت نکردم، یعنی اصلاً دقّت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می‌زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم. دشمن بي‌كار ننشسته بود؛ گاه گاهی منوّر می‌زد، و گاه گاهی هم خمپاره یا گلولة دیگری شلیک می‌کرد.

بالأخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می‌کرد؛ گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: «سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی میگم.»

به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم. یقین داشتم می‌خواهد تکلیفمان را یکسره کند. شش دنگ حواسم رفت به صحبت او. گفت: «خودت برو جلو.»

با چشم‌های گرد شده‌ام گفتم: «برم جلو چه کار کنم؟!»

گفت: « هر‌چي که مي‌گم، دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت مي‌ري سر ستون، یعنی نفر اوّل».

به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: «سر ستون که رسیدی، اون‌جا درست بر‌مي‌گردي سمت راستت، بیست و پنج قدم می‌شماری.»

مکث کرد؛ با تأکید گفت: «دقیق بشماری ها.»

مات و مبهوت، فقط نگاهش می‌کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر‌گرد و بچّه‌ها رو پشت سرخودت ببر اون‌جا.»

یک آن فکر کردم شاید شوخی‌اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می‌زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت: «وقتی به اون علامت که سر 25 قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر مي‌ري جلو. اون جا دیگه خودم مي‌گم به بچّه‌ها چه کار کنن.»

از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می‌کرد؛ حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرف‌هاش، یک علامت بزرگ سؤال بود توی ذهن من. گفتم: « معلومه مي‌خواي چه کار کنی حاجی!؟»

به ناراحتی پرسید: «شنیدی چی گفتم؟»

گفتم: «شنیدن که شنیدم، ولی ...»

آمد توی حرفم. گفت: «پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده.»

 

کم مانده بود صدام بلند شود. جلوی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: «حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می‌گی؟»

امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: «این کار، خود‌كشيه، خودکشی محض!» محکم گفت: «شما به دستور عمل کن.»

هر چه مسأله را بالا و پایین می‌کردم، با عقلم جور در نمی‌آمد؛ شاید برای همین بود که زدم به آن درش، توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: «این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.»

گفت:

«این دستور رو به تو دادم؛ تو هم وظیفه داری اجرا کنی و حرف هم نزنی.» لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه چنین برخوردی ازش ندیده بودم. توی شرایط بدی گیر کرده بودم. چاره‌اي جز اجراي دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم. سينه‌خيز راه افتادم طرف سر ستون. آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم‌هام: یک، دو، سه، چهار... .

با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سر 25 قدم، ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی‌اش فکر کردم: «رو به عمق دشمن، چهل متر مي‌ري جلو.» با کمک فرمانده گروهان‌ها و فرمانده دسته‌ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو. يك‌دفعه دیدم خودش آمد. سيّد و چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سيّد و پرسید: «حاضری برای شلیک؟»

گفت: «بله حاج آقا!»

عبدالحسین گفت: «به مجردی که من گفتم "الله اکبر"، شما ردّ انگشت من رو می‌گیری و شلیک می‌کنی به همون طرف.» پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: «ما که چیزی نمی‌بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟»

گفت: «شما چه کار داری که کجا رو بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه.» به چهار، پنج تا آر پی جی زن دیگر هم گفت: «شما هم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر سيّد به همون رو‌به‌رو شلیک کنین.»

رو کرد به من و ادامه داد: «شما هم با بقیة بچّه‌ها بلافاصله حمله رو شروع می کنین.»

من هنوز کوتاه نیامده بودم؛ به حالت التماس گفتم: «بیا برگردیم حاجی! همه رو به کشتن می دی‌ها!»

خون‌سرد گفت: «دیگه کار از این حرف‌ها گذشته.»

رو کرد به سيّد آر پی جی زنو گفت: « آماده‌اي سيّد جان!؟».

پیرمرد گفت: «آمادة آماده.»

پرسید: «قبضه رو از ضامن خارج کردی؟»

گفت: «بله حاج آقا!»

عبدالحسین سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصّي نگاه کرد. دعایی هم زیر لب خواند. يكهو صدای نعره‌اش رفت به آسمان: «الله اکبر!»

طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همة زمین را می‌خواست بریزد به هم. پشت بندش سيّد فریاد زد: «یا حسین!» و شلیک کرد.

گلوله‌اش خورد به یک نفربر که منفجر شد و روشنایی‌اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار، پنج تا گلولة دیگر هم زدند و پشت بندش، با صدای تکبیر بچّه‌ها، حمله شروع شد.

دشمن قبل از اين‌كه به خودش بیاید، تار و مار شد. بعضی‌ها می‌خواستند دنبال عراقی‌ها بروند؛ عبدالحسین داد زد: «بگردید دنبال تانک‌های T- 72؛ ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.»

بالأخره هم رسیدیم به هدف؛ وقتی چشمم به آن تانک‌های پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچّه‌ها هم [دست]کمی از من نداشتند. در همان لحظه‌ها، از حرف‌هایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می‌کردم.

افتادیم به جان تانک‌ها، توی آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سيّد و گفت: «نگاه کن سید جان! این همون T- 72 است که مي‌‌گن گلوله بهش اثر نمی کنه.» و یک آرپی جی زد به طرف یکی‌شان که کمانه کرد. بچّه‌هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند؛ کمی بعد آمدند پیش او و به اعتراض گفتند:« ما می‌زنیم به این تانک‌ها، ولی همه‌اش کمانه مي‌كنه؛ چه کار کنیم؟»

به شوخی و جدّي گفت: «پس خداوند عالم شما رو ساخته برای چی؟ خوب بپر بالای تانک و نارنجک بنداز تو برجکش؛ برو از فاصله نزدیک بزن به شني‌هاش.»

خودش یک آرپی جی گرفت و راه افتاد طرف تانک‌ها. همان طور که می‌رفت، گفت: «بالأخره این‌ها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا... .»

آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.

نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هر کس گوشه‌اي خوابید. من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم. در حالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می‌کردم، خوابم برد.

از شدّت گرمای آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می‌کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: «جانم! کار داری باهام؟»

به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد درد می‌کشد، گفت: «اینو بکن.»

تازه متوجه یک تكّه کلوخ شدم؛ چسبیده بود به گردنش؛ یعنی توی گوشت و پوستش فرو رفته بود! یک آن ماتم برد. با تعجّب گفتم: «این دیگه چیه؟»

گفت: «از بس که خسته بودم، هوای زیر سرم رو نداشتم؛ این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم؛ حالا هم به این حال و روز که می‌بینی، در اومده.»

به هر زحمتی بود، آن را کندم. دردش هم شدید بود، ولی به روی خودش نیاورد. خواستم بلند شوم، يك‌دفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیای شیرین اتفاق افتاده بود، یک رؤیای شیرین و بهشتی.

عبدالحسین داشت بلند می‌شد؛ دستش را گرفتم. صورتش را برگرداند طرفم. توی چشم‌هاش خیره شدم. مِنّ و مِنّي کردم و گفتم: «راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده.»

عادی پرسید: «کدوم جریان؟»

ناراحت گفتم: «خودت رو به او راه نزن؛ این "بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو"، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد. گفت: «حالا بریم سيّد جان! که دیر مي‌شه؛ برای این جور سؤال و جواب‌ها وقت زیاد داریم.»

خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم. گفتم: «نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.»

از علاقة زیادش به خودم خبر داشتم؛ رو همین حساب بود که جرأت می‌کردم این طور پافشاری کنم. آمد چیزی بگوید که يك‌دفعه حاج آقای ظریف پیداش شد؛ سلام و احوال‌پرسي گرمی کرد و گفت: «دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!»

منتظر تكّه، پاره‌های تعارف نماند. رو به من گفت: «بریم سید!؟»

طبق معمول تمام عمليات‌هاي ایذایی، باید می‌رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند. از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم. دمغ و گرفته گفتم: «آقای برونسی هست، با خودش برو.»

عبدالحسین لبخندی زد و گفت: «اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان! خوبه که خودت بری.»

دل‌خور گفتم: «نه دیگه حاج آقا! حالا که ما محرم اسرار نیستیم، برای این کار هم بهتره که نریم.»

ظریف آمد بین حرفمان. بهم گفت: «حالا من از بگو مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقای برونسی راست مي‌گه.»

تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد: «تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر مي‌افته، حاجی خیلی حسّاس مي‌شه و موقعیت محل توی ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم.»

دیگر چیزی نگفتم. ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت یک پی‌ام پی، من هم کنارش. دو، سه تا پی‌ام پی دیگر هم آمادة حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقة عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمين‌گير شده بودیم. به ظریف گفتم: «همین جا نگه دار.» نگه داشت. پریدم پایین. رو‌به‌رومان انبوهی از سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی می‌کرد. ناخودآگاه یاد دستور دیشب عبدالحسین افتادم: بیست و پنج قدم مي‌ري به راست. سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد! کمی بعد به خودم آمدم. شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدم‌ها، شماره‌ها را بلند، بلند می‌گفتم، و بی پروا: یک، دو، سه، چهار... . درست 25 آن‌طرف‌تر، ما‌بین انبوه سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن، می‌رسیدی به یک معبر که باریک بود و خاکی! فهمیدم این معبر، در واقع کار عراقی‌ها بوده برای رفت و آمد خودشان و خودروهاشان. ما هم درست از همین معبر رفته بودیم طرف آن‌ها. بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «الله اکبر!»

صدای ظریف، مرا به خود آورد. با تعجّب پرسید: «چرا هاج و واج موندی سید!؟ طوری شده؟» انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو؛ یعنی به طرف عمق دشمن و دوباره شروع کردم به شمردن قدم‌هام. چهل، پنجاه قدم آن طرف‌تر، موانع تمام می‌شد و درست می‌رسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سيّد به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود که بچه‌ها با چند تا گلولة آر پی جی، اوّل حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن، همان جا و داخل همان سنگر، به درک واصل شده بودند!

ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجّه او شدم. با نگاه بزرگ شده‌اش گفت: «خیلی غیر طبیعی شدی سید! جریان چیه؟!»

واقعاً هم حال طبیعی نداشتم. همان جا نشستم. نگاه سيّد لب‌ريز سؤال شده بود. آهسته گفتم: «بچّه‌ها رو بفرست دنبال کارها؛ خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.»

رفت و زود برگشت. هر طور بود، قضیة عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود. گاه گاهی، بلند و با تعجب می‌گفت: «الله اکبر!» وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم: «حالا نظرت چیه؟ عبدالحسین چه‌طوري این چیزها رو فهمیده؟»

گریه‌اش گرفت. گفت: «با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینا ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته... .» اگر سرّ آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حسّاس نمی‌شدم؛ حالا ولی لحظه‌شماري می‌کردم که عبدالحسین را هر چه زودتر ببینم. تو راه برگشت به ظریف گفتم: «من تا ته و توی این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم.»

گفت: «با هم مي‌ريم ازش می‌پرسیم.» گفتم: «نه؛ شما نباید بیای؛ من به خلق و خوی فرمانده‌ام آشنا‌ترم؛ اگر بفهمه شما هم خبردار شدی، بعید نیست که دیگه برای همیشه راز اون دستورها رو پیش خودش نگه داره و فاش نکنه.» گفت: «راست مي‌گي سید! این طوری بهتره.» مکثی کرد و ادامه داد: «شما جریان رو می‌پرسی و إن‌شاء‌الله بعداً به من هم مي‌گي.»

همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، يك‌راست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می‌کشید. از نتیجة کار پرسید. زود جوابی سر‌هم کردم و بهش گفتم؛ جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم؛ بي‌مقدّمه پرسیدم: «جریان دیشب چی بود؟» طفره رفت. قرص و محکم گفتم: «تا نگی، از جام تکون نمی‌خورم؛ یعنی اصلاً آروم و قرار نمی‌گیرم.» می‌دانستم رو حساب سيّد بودنم هم که شده، روم را زمین نمی‌زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. يك‌دفعه چشم‌هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: «باشه؛ برات مي‌گم.» انگار دنیایی را بهم دادند. فکر می‌کردم يك‌سره اسرار ازلی و ابدی می‌خواهد برام فاش شود؛ حسّ عجیبی داشتم.

وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیرة صورت نورانی‌اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد بهشت می‌انداخت. می‌شد معنی از خود بي‌خود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: «موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی‌ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسّل به واسطه‌های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک‌های نرم اون منطقه و متوسّل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها-. چشم‌هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. حس می‌کردم که اشك‌هام تند و تند دارند می‌ریزند. با تمام وجود می‌خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه‌های بعدی، که در نتیجة شکست در این عملیات دامنمان را می‌گرفت، نجاتمان بدهند. در همان اوضاع، يك‌دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می‌بخشید. به من فرمودند: فرمانده!

یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: "این طور وقت‌ها که به ما متوسّل می‌شوید، ما هم از شما دست‌گيري می‌کنیم، ناراحت نباش.".» لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم‌هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: «چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه‌اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: "یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی‌دهید؟!" فرمودند: "الان وقت این حرف‌ها نیست؛ واجب‌تر این است که بروی وظیفه‌ات را انجام بدهی.".» عبدالحسین نتوانست جلوي خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: «اگر اون لحظه زمین رو نگاه می‌کردی، خاک‌های نرم، زیر صورتم گل شده بود، از شدّت گريه‌اي که کرده بودم... .» حالش که طبیعی شد، گفت: «سید! راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی.» گفتم: «مرد حسابی! من الآن که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده، دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف‌ها مال خودت نبوده.» پرسید: «مگر چی دیدین؟» هر‌چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: «من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.» خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید. یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود: «آقای برونسی! شما چه‌طور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردین، اون هم با کمترین تلفات؟!» خون‌سرد و راحت جواب داد: «من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی‌ها و از فرمانده اصلی اونا سؤال کنین.» گفتند: «ولی ما از بسیجی‌ها که پرسیدیم، اونا گفتن همه کارة عملیات، آقای برونسی بوده.»

خندید و گفت: «اونا شکسته نفسی کردن.» اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتّي یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد. حتّي آقای غلام‌پور از قرارگاه کربلا آمد که: «رمز موفقیت شما چی بود؟»

تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: «رمز موفّقيت ما، کمک و عنایت اهل‌بيت عصمت و طهارت -علیهم السّلام- بود و امدادهای غیبی.» در تمام مدّتي که توفیق همراهی او را داشتم، عقيده‌اي داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه دربارة امدادهای غیبی می‌گفت: «به هیچ کس نگو این چیزها رو؛ چه‌كار داری به این حرف‌ها؟» بعدش می‌گفت: «اگر هم خواستی این اسرار رو فاش کنیم و برای کسی بگویی، برای آینده‌ها بگو، نه حالا.»

 


شمع بيت المال

راوي: سید کاظم حسینی

فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می‌خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. بهش گفتم: «شما گواهي‌نامه که نداری حاجی! پس راننده باید باهات باشه.» گفت: «توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشينم.» پرسیدم: «تو شهر مي‌خواي چه‌كار کنی؟»

کمی فکر کرد و گفت: «تو شهر چون نمي‌شه بدون گواهي‌نامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می‌رم.» چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: «یک فکری برای این گواهي‌نامه ما بکن سید!» به خنده گفتم: «شما که دیگه راننده داری؛ گواهي‌نامه می خوای چه کار؟» گفت: «همة مشکل همین جا است که یک راننده بند من شده؛ اونم راننده‌اي که حقوق بيت‌المال رو مي‌گيره و مخارج دیگه هم زیاد داره.» خواستم باب مزاح را باز کرده باشم. گفتم: «خوب این بالأخره حقّ یک فرمانده تیپ هست.»

گفت: «شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه؛ می‌ترسم قیامت نتونم جواب بدم؛ چه برسه به راننده». تصمیمش جدّي بود و مو لای درزش نمی‌رفت. پرسیدم: «حالا شما چند روز مرخصی داری؟» گفت: «هفت، هشت روز.»

کمی فکر کردم و گفتم: «مشکل بشه کاری کرد، ولی حالا توكّل بر خدا؛ مي‌ريم ببینیم چی مي‌شه.» رفتیم ادارة راهنمایی و رانندگی. هر طور بود کارها را رو به راه کردیم. دو، سه تا از آن افسرهای خیّر و با‌حال خیلی كمك‌مان کردند. عبدالحسین اوّل امتحان آيين‌نامه داد و بعد هم تو شهری، و بالأخره بهش گواهي‌نامه را دادند. البتّه همین هم خودش یک هفته‌اي طول کشید. وقتی می‌خواست راهی جبهه بشود، برای خدا‌حافظي آمد. بابت گواهي‌نامه ازم تشکر کرد و گفت: «بالأخره این زحمتی رو که کشیدی، بگذار پای بيت‌المال، إن‌شاء‌الله خدا خودش اجرت رو بده.» گفتم: «حالا خودمونیم حاج آقا! شما هم زیاد سخت می‌گیری ها.»

لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی -سلام الله علیه-، رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت، حضرت شمع بيت‌المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی این‌ها را تعریف می‌کرد، لحنش جور خاصّي شده بود. با گریه ادامه داد: «خدا روز قیامت از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دست‌رنج خودشه، حساب مي‌كشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بيت‌المال که یک سر سوزنش حساب داره!»[۹]

قبل از انقلاب بود که باید برای ادامه خدمت می رفت منزل جناب سرهنگ. همان اول، وضع زننده همسر او را که دید فرار کرد و برگشت به پادگان. هجده توالت بود که هر نوبت چهار نفر باید تمیزشان می کردند. عبدالحسین برای تنبیه، باید جور همه را می کشید. یک هفته بعد، سرهنگ رو کرد به او و گفت: دوست داری برگردی همان جا، مگر نه؟ تأثیری روی او نداشت! گفت: «اگر تا آخر خدمت مجبور باشم همه کثافت های توالت را در بشکه خالی کرده و به بیابان بریزم،باز هم آن جا پا نمی گذارم!» بیست روز دیگر به همان کار ادامه داد. مسئولان پادگان، خودشان خسته شدند و رهایش کردند.

شهید عبدالحسین برونسی ،

وصیت نامه

ای جوان‌ها، ای انسان‌ها! به این قرآن توجه کنید که با ما چقدر دارد روشن حرف می‌زند و به روشنی به ما بیان می‌کند، بیایید تجارت در راه خدا کنید و از این تجارت چهار روز دنیا دست بکشید. چه معامله ای بالاتر از اینکه خدا خریدارش باشد. خدا، جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده است. آخر چرا به طرف جهنم پیش می‌روید. این قرآنی که چندین سال است که در غریبی مانده است، او را زنده کنیم و سرمشق زندگی‌مان قرار دهیم و آن انسانیتی که خدا برای ما خلق کرده است و ما را به بهترین اندام و قواره خلق کرده را به اثبات برسانیم... .

فرزندان عزیزم! از قرآن مدد بجویید و از قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید من که این آیات را برای شما می‌خوانم از صمیم قلب می‌خواهم چند شب دیگر به سمت دشمن روانه شوم و اگر برنگشتم امیدوارم که شما به قرآن بپیوندید و به این وصیت‌هایی که من کردم عمل کنید.... باید مو به مو حرف رهبر عزیزمان را عمل کنیم و اگر قلب امام از ما ناراضی شد خدا از ما ناراضی است ..... مادر عزیزم! مادر مهربانم، خوب توجه کن من این راه را با چشم باز انتخاب کرده‌ام و با چشم باز این راه را رفته‌ام. ای همسر عزیز و ای همسر مهربانم که یاد در خانه من رنج کشیده ای انشاءالله که خداوند از تو و من راضی باشد من که از تو بسیار راضی هستم.

.... فرزندانم! هر آینه، خدا شما را به این آیات قرآن آزمایش می‌کند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد و همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پیدا نکند... خدا خودش می‌گوید وقتی رزمنده ای از خانه‌اش بیرون می‌رود تکفل آن خانه به عهده خود خداست... من می‌دانم که خدا یار فرزندانم است.....

توصیه آخری که به فرزندانم دارم، فرزندان عزیزم قدر مادرتان را بدانید و نگذارید مادرتان غصه بخورد و قدرش را بدانید.

...پروردگارا ما را هم مدیون شهدایمان نمیران. مرگ ما را هم کشته شدن در راه خودت قرار بده.

.... پروردگارا همسرم را برای بزرگ کردن فرزندانش در راه خودت یاری فرما و از زخم زبان‌هایی که زده می‌شود و آن‌ها را و این زن انقلابی را خودت محفوظ و منصور بدار. خدایا باز هم مرگ مرا کشته شدن در راه خودت قرار بده.