مهدی، پسر سوم از چهار پسر خانواده باکری است.

متولد ۳۰ فروردین۱۳۳۳ در شهر میاندوآب، در استان آذربایجان غربی.

پدرش در کارخانه قند ارومیه شاغل بود، مادرش را در کودکی از دست داد.

مهدی کلاس یازدهم بود که به تهران پیش برادران بزرگترش رفت تا هم سطح علمی‌اش را بالا ببرد هم با مسائل سیاسی روز آشنا شود.

این چیزی بود که برادران بزرگترش هم می‌خواستند.

علی باکری، برادر بزرگتر او مهندسی شیمی خوانده و دانشجویی نخبه بود. او که بورس تحصیلی داشت عازم فرانسه شد اما مدت‌ها بود با چندتن از دوستان مسلمان و انقلابی‌اش، سازمانی انقلابی بنام مجاهدین خلق را پایه‌ریزی کرده بودند. همه اعضای هسته اولیه سازمان، جوانانی متشرع به دین مبین اسلام و انقلابی و وطن‌ دوست بودند.

علی در بازگشت از فرانسه توسط ساواک دستگیر شد و شش ماه بعد به شهادت رسید.

 عده‌ای می‌گویند زیر شکنجه ساواک شهید شد، اما رژیم برای عدم افشای شکنجه‌هایش، خبر اعدام و تیرباران علی باکری و چند تن دیگر را در فروردین ۱۳۵۱ منتشر کرد...

این اتفاق سنگین و سختی بود که خانواده باکری متحمل می‌شدند. مهدی، سال بعد(۱۳۵۲) دانشجوی دانشگاه تبریز در رشته مهندسی مکانیک شد.

اما هیچ گاه از برادرش علی سخن نمی‌گفت. او در عمل استقامت، و اخلاص و تلاش در راه هدف را از شهیدان راه انقلاب آموخته بود.

روزی از مدرسه به خانه می‌آيد، در حالی كه گونه‌ها و دستهای سرخ و كبودش، حكايت از عمق سرمایی می‌كند كه در جانش رسوخ كرده است‌. پدرش همان شب تصميم می‌گيرد كه پالتويی برايش تهيه كند‌. دو روز بعد با پالتويی نو و زيبا به مدرسه می‌رود‌. غروب كه از مدرسه برمی‌گردد با شدت ناراحتی‌، پالتو را به گوشه اطاق می‌افكند‌. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او می‌نگرند، و مهدی در حالی كه اشک از ديدگانش جاری است‌، می‌گويد: "چگونه راضی می‌شويد من پالتو بپوشم در حالی‌كه دوست بغل‌دستی من در كنارم از سرما بلرزد."

دکتر حسین علایی، دوست دوران دانشجویی:

وقت او(مهدی باکری) بیهوده تلف نمی‌شد. برخی از روزها را برای خودسازی و تقرب بیشتر به معبود روزه می‌گرفت.

او و هم اطاقی‌اش هر مقدار وامی را که از دانشگاه می‌گرفتند در ظرفی می‌ریختند و از آن استفاده می‌کردند. زیرا معتقد بودند که مال، امانتی است که توان دل کندن از آن مقدمه‌ای برای دست شستن از جان بوده و خود یک عبادت و تمرین است...

می‌شود گفت مهدی، در دوران دانشجویی و مبارزات انقلابی‌اش، با خودسازی، انس با قرآن، تفکر در هدف از آفرینش انسان، رسالت انسان در این جهان و دنیای پس از مرگ، خویش را کاملا شناخته و راهش را با اعتقاد راسخ برگزیده بود.

او آماده پذیرش مسئولیتهای سنگین بود.

پس از پیروزی انقلاب، تلاش مهدی باکری، همچون خیل جوانان انقلابی، هدفدارتر و بی وقفه ادامه داشت.

حضور در سنندج (اسفند ۱۳۵۷)، برای دفع ناآرامی‌هایی که حزب دموکرات کردستان ایجاد کرده بود، نخستین تلاش جدی او و دوستانش در کردستان بود.

 بعد از آن، او را به جانشینی دادستان انقلاب اسلامی ارومیه(۱۳۵۸) برگزیدند. آن زمان دوره‌ای سخت و طاقت فرسا بود. باکری بر اثر کار زیاد و کم خوابی گاهی مریض می‌شد اما باز هم کار انقلابی و کمک برای ساختن کشور او را به جوشش وامی‌داشت.

می‌گفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه، بجنگه، خسته نشه.

کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره.

 یک بار در جلسه‌ی فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می‌داد.

یک دفعه وسط صحبت، صدایش قطع شد.

"از خستگی خوابش برده بود."

دلمان نیامد بیدارش کنیم.

چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد.

گفت: سه چهار روز هست که نخوابیدم.

مهر ۵۸ پدر بزرگوارش را در تصادف رانندگی از دست داد. صلابت و صبر او و برادرش حمید، که همه جا همراه او بود، دوستانشان را متحیّر ساخته بود.

مهدی کماکان در ناآرامی‌های کردستان نقش فعال داشت.

او در آذر ۵۸ بصورت رسمی به عنوان شهردار ارومیه انتخاب شد. دوره‌ای که خاطرات و یادهای نیک بسیار از این شهردار ۲۵ ساله در تاریخ ارومیه و ذهن مردم به جای نهاد.

باکری ۹ ماه دراین سمت بود تا اینکه آتش جنگ به دامن کشور افتاد.

او در تلاطم بود به جبهه جنوب برود،

در همان نخستین روزهای جنگ در آبان ۱۳۵۹ با صفیه مدرس، دختری انقلابی که مهریه‌اش یک جلد قرآن و کلت کمری مهدی باکری بود، ازدواج کرد.

اواخر آبان، به زحمت با تعدادی از یارانش از جمله برادرش حمید، حسن شفیع زاده و ... با یک لنج خود را به آبادان در محاصره رساندند...

مهدی و حسن شفیع زاده با یک خمپاره انداز ۱۲۰ میلی متری کارشان را شروع کردند.

یکی دیده بان بود و دیگری پای قبضه.

 مهدی باکری را، چشمان تیزبین احمد کاظمی شکار کرد و مهدی، جانشین تیپ نجف به ‌فرماندهی احمد کاظمی شد و حسن شفیع زاده جانشین حسن طهرانی مقدم در فرماندهی توپخانه سپاه پاسداران.

طولی نکشید که مهدی باکری فرماندهی نیروهای آذربایجان در جبهه را در تیپ عاشورا پذیرفت. که در سال ۶۰ شد لشکر ۳۱ عاشورا. لشکری همیشه خط شکن...

شهردار اروميه بود، يك شب باران شديدی می‌باريد. به طوری كه سيل جاری شد. ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه‌های امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد.

پا به پای ديگران، در ميان گل و لای كوچه‌ها كه تا زير زانو می‌رسيد، به كمك مردم سيل زده شتافت.

در اين بين، آقا مهدی متوجه پيرزنی شد كه با شيون و فرياد، از مردم كمک می‌خواست.

تمام اسباب و اثاثیه پيرزن را در داخل زير زمين خانه، آب گرفته بود. آقامهدی، بی‌درنگ به داخل زيرزمين رفت و مشغول كمك به او شد.

كم‌كم كارها رو به راه شد. پيرزن به مهدی كه مرتب در حال فعاليت بود نزديک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خير ببينی.

نمی‌دانم اين شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يک كم از غيرت و شرف شما را ياد بگيرد.

 آقامهدی خنده‌ای كرد و گفت:

راست می‌گويی مادر! ای كاش ياد می‌گرفت.

به نقل از سرکار خانم صفیه مدرس

همه‌ی رزمندگان لشکر عاشورا، همه‌ی کسانی که مسلم بن عقیل و والفجرهای مقدماتی،۴ و ۱ را تحت فرماندهی مهدی باکری بودند، همه کسانی که در خیبر بودند و در جزایر مجنون، با خون و گوشت و ذره ذره وجودشان مقاومت کردند تا جزایر مجنون حفظ شود، ...

همه آن‌هایی که دیدند حمید چطور شهید شد و مهدی باکری چطور به کسانی که می‌خواستند برای آوردن جنازه حمید بروند، گفت اگر می‌توانید پیکر همه شهدا را بیاورید، حمید را هم بیاورید...

همه کسانی که با او بودند و دیدند چطور در سخت ترین شرایط حتی وقتی آماج تهمت‌ها بود و کسانی از داخل شهر، به او مارک ضد انقلاب می‌زدند و برایش پرونده می‌ساختند، .... ایستاد و به این همه توجهی نکرد.

ایستاد.

با دلی وسیع،

و چشمانی خاضع و نگران

و قلبی مملو از مهر به بسیجی‌ها و مهر به امام

و دستانی پرتلاش

ایستاد تا لشکرش بایستد.

و گفت:

"سپاهی کسی است که از بی‌خوابی و تلاش از پا می‌افتد

اما باز تلاش می کند"

او بارها و بارها در جمع بسیجیانی که فرمانده لشکرشان را نمی‌شناختند، در شرایط مختلف حاضر می‌شد، لباس‌هایشان را می‌شست،

گونی وسایل را جابجا می‌کرد، در تدارکات به اندازه چند نفر کار می‌کرد.. و وقتی یکی از فرماندهان او را می‌شناخت بی اینکه اجازه دهد شرم نگاه کسی بسویش جاری شود، آنجا را ترک می‌کرد.

و با تکیه کلام معروفش « الله بنده سی» ( بنده خدا)، به همه یاد می‌داد کار برای خدا در جبهه حق، مرز ندارد. فرمانده باشی یا نگهبان یا تدارکاتچی...

آری مهدی باکری

نماد مهر و صبر در برابر دوستان و غیرت و غضب در برابر دشمنان اسلام بود...

 

آقای بنادری، یکی از سرداران سپاه می‌گفت: در زمان جنگ مسئول سپاه آبادان بودم و آبادان درمحاصره بود. پاسدارهای استان‌های مختلف گروه گروه آمده بودند و برایشان وظیفه مشخص می‌کردیم.

یک گروه هم از ارومیه آمده بود. مسئولشان یک جوان افتاده و محکمی بود به نام مهدی باکری.

من نمی‌شناختمش، آقای باکری گفتند ما آمده‌ایم برای کمک. هرجا بفرمایید در خدمتیم ولو در آشپزخانه باشد. و حتی پوست کندن سیب زمینی.

 بعد آقای جهان آرا آمد. او را می‌شناخت. خیلی تحویلش گرفت.

دوباره آقای باکری تاکید کردند حتی اگر لازم باشد می‌رویم آشپزخانه.

سردار بنادری می‌گفت این آدم خیلی بزرگ بود و از اخلاق هرچه دارم از این شهید بزرگوار دارم...

به نقل از سرکار خانم صفیه مدرس

در گفت و گو با سی روز سی شهید

زندگی ساده و بی‌ریای او زبانزد همه آشنایان بود. با توانایی‌هایی که داشت می‌توانست مرفه‌ترین زندگی را داشته باشد اما همواره مثل یک بسیجی زندگی می‌کرد. از امکاناتی که حق طبیعی‌اش نیز بود چشم می‌پوشید. تواضع و فروتنی‌اش باعث می‌شد که اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش می‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق می‌ورزید. می‌گفت: وقتی با بسیجی‌ها راه می‌روم، حال و هوای دیگری پیدا می‌کنم، هرگاه خسته می‌شوم پیش بسیجی‌ها می‌روم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگی‌ام برطرف شود. در برابر جان این بسیجی‌ها مسئولیم حتی برای حفظ جان آنها اگر متحمل یک میلیون تومان هزینه – برای ساختن یک سنگر که حافظ جان آنها باشد – بشویم. چون یک موی بسیجی،‌ صد برابر ارزش دارد.

 

زندگی کوتاهش با صفیه نکته‌های جاودانه دارد. وقتی همسرش را به شهر جنگی دزفول می‌برد یا اسلام آباد

تا خانه و جبهه نزدیک باشند...

وقتی از صفیه می‌خواهد لیست وسایل لازم را برایش بنویسد تا تهیه کند، و صفیه از خودکاری که در جیب لباس آقا مهدی بود استفاده می‌کند، آقا مهدی نهیب می‌زند: آن خودکار بیت المال است! استفاده شخصی ممنوع!

یک کلمه یا ده جمله فرقی ندارد... گویی می‌خواهد به صفیه، به همه مردمی که بعدها خاطرات صفیه را می‌شنوند بگوید:

"حواستان باشد. بیت المال هرگز و به هیچ بهانه‌ای مال شما نیست!"

وارسته باشید

بیدار باشید

با چشم باز و وجدان بیدار زندگی کنید

مبادا سهمی از بیت المال را صاحب شوید و برای استفاده از آن بهانه بتراشید...

مهدی و مهدی‌های جنگ، کاش وجدان و ندای همیشه بلند جان ما و جامعه ما بودند.... کاش  اجازه ندهیم صدایشان در درونمان خاموش شود.

با وجود همه خستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها و دویدن‌ها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می‌شد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک می‌کرد. لباس و ظرف می‌شست و خودش کارهای خودش را انجام می‌داد.

اگر از مسئله‌ای عصبانی و ناراحت بودم با صبر و حوصله سعی می‌کرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند...

به نقل از همسر شهید

در زندگی سی ساله‌ی شهید مهدی باکری "خدا" خط محور زندگی ست...

زندگی با همه ابعاد و فراز و فرودش.

وقتی به اکیپی از نیروهای اطلاعات لشکرش که راهی شناسایی منطقه‌ای  بودند که احتمال عملیات از آن جا کم بود، نامه نوشت تا یادشان بیاورد برای چه در جبهه هستند...

 برادر اکرمی....

موقع رفتن شماها، نتوانستم چند کلمه وصیت نموده و بدرقه نمایم، ولی به برادر کبیری سپرده بودم که مطالب را بگوید. خداوند از مومن ادای تکلیف را می‌خواهد نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را. فقط اخلاص و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن... 

فرصت خوبی است که با خداوند متعال بیشتر ارتباط برقرار نمایید و کسب معنویت از منبع فیضش  نمایید...

حتی اگر خبر شهادت ماها را آوردند شما را وصیت می‌کنم که جدی کارهایتان را انجام بدهید، به همه برادران هم بگویید جنبه احتیاط را در رفت و آمدهای جاده بکنند تا خدای نکرده سانحه ای از نظر کمین و رانندگی پیش نیاید...

مصطفی مولوی، فرمانده اطلاعات لشکر عاشورا بود که بعد از شهادت حمید و مرتضی یاغچیان در عملیات خیبر، برخی وظایف جانشین لشکر را انجام می‌داد. اوایل سال ۶۳، در جزیره مجنون بود که آقا مهدی او را خواست و به بهانه‌ای، همراه چند نفر به شهر میانه (زادگاه مولوی) برگرداند. مولوی نمی‌دانست پدر، مادر، خواهر و برادرش را در سانحه تصادف از دست داده است.... آقا مهدی می‌خواست او در مراسمات عزیزانش باشد، بعد از بازگشت، بیش از قبل هوایش را داشت، دنبال کارهای خطرناک نمی‌فرستادش.

 تازه چهلم والدین مصطفی گذشته بود، او در جبهه بود و مشغول کار در جزیزه، که داشت برای عملیات بدر آماده می‌شد. آقامهدی یک روز صدایش کرد.

و یک پیراهن آبی هوایی به او هدیه داد: مصطفی دیگه لباس سیاهتو در بیار!

مصطفی مولوی باورش نمی‌شد آقامهدی تا کجاها حواسش به نیروهایش هست...

طولی نکشید که آخر سال ۶۳ مولوی هم مثل همه بچه‌های لشکر عاشورا یتیم شد.

مهدی باکری به نیروهای متخصص احترام ویژه‌ای می‌گذاشت، در برابر فرماندهان باسابقه ارتش همواره با کمال خضوع می‌نشست.

با نیروهای جهاد سازندگی، توپخانه، تدارکات ، ... با هر طیف با زبان خودشان همراه می‌شد.

شاید کسی باور نکند در سال آخر عمرش کسی را به فرماندهی تدارکات گذاشته بود که سواد بسیار کمی داشت!

نوشتن نمی‌دانست! اما برای مهدی، مدیریت و حس مسئولیت و قدرت تدبیر او مهم بود که کار جنگ و تدارکات را اداره کند...

 

این در حالی بود که تا زمان شهادتش عده بسیار کمی فهمیدند او مهندس است!

دوستان و همسنگرانش نقل می‌کنند به همان میزان که به انجام فرائض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد و با خدای خود خلوت می‌کرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه می‌خواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمره‌اش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش می‌کرد.

 همواره رسیدگی به خانواده‌های شهدا را تأکید می‌کرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولان لشکر بعد از هر عملیات به منزلشان می‌رفت و از آنان دلجویی و برای رفع مشکلات آنها اقدام می‌کرد. می‌گفت امروز در زمره خانواده‌های شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت‌ترین زندگی‌هاست.

نامه‌ی آقامهدی به یکی از جوانان خانواده در رابطه با نماز

 عزیزم!

 نماز ارتباط انسان باخداست. یعنی کسی که در وحدانیت وجود خدا شک نداشته باشد و خود را مسلمان بداند موظف به خواندن نماز است. نماز ارتباط انسان باخدا و جدا از هرگونه موضع‌گیری‌های سیاسی و مسائل سیاسی و گروهی مطرح شده در جامعه، بلکه رابطه‌ی قویتری از اینهاست که می‌بایست همیشه بین مسلمان و خدا برقرار بوده و گسستن و بی‌توجهی به آن، موضوع خطرناکی است که انسان را چه بسا به گمراهی و ضلالت می‌کشاند و به او خود سری و احساس تنهائی و خود‌محوری دست می دهد و عاقبت به بی‌قیدی می‌کشاند. لذا من نمی‌دانم شما به چه علت متاثر از مسائل طرح شده سیاسی شده‌ای که منجر به قدری سستی در امر نماز خواندن شده‌ای.

 انسان با هرکی هم مسئله داشته باشد و قهر کند با خالق خودش نمی‌تواند و مجاز نیست مسئله دار باشد و در وحدانیت و وجود خدا هم با اینهمه دلایل هیچ شکی نیست که خدای نکرده در زمان حال ما مردد باشیم. ان شاالله بایک اراده‌ی قوی نماز را که ارتباط با خالق است برقرار نمائی و در این سن که دوران بحران و جوانی ست و ما هم دچار آن بودیم خدا را از خودت ناراضی نکنی.

  قربانت: مهدی

در بيت امام‌، مهدی را ديدم و گفتم‌: "آقا مهدی‌! خوابهای خوشی برايت ديده‌اند ...‌مثل اينكه شما هم ... بله ...

" تبسمی كرد و با تعجب پرسيد: "چه خبر شده است‌؟" گفتم‌: همه خبرها كه پيش شماست‌. يكی از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش شهيد شد، خواب ديده بود، در بهشت منزلی زيبا می‌سازند‌. پرسيده بود: "اين خانه را برای چه كسی آماده می‌كنيد؟" گفتند: "قرار است شخصی به جمع بهشتيان بپيوندد‌." باز پرسيده بود: "او كيست‌؟" بعد سكوت كردم‌. مهدی مشتاقانه سر تكان داد و گفت‌: "خوب ...‌ادامه بده‌."

گفتم‌: "پاسخ دادند: قرار است مهدی باكری به اينجا بيايد‌. خلاصه آقا مهدی! ملائكه را خيلي به زحمت انداختی‌."

سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخی گراييد و به آرامی گفت‌: "بنده خدا! با اين كارهايی كه ما انجام می‌دهيم‌، مگر بسيجی‌ها اجازه دهند كه به بهشت برويم‌! جلو در بهشت می‌ايستند و راهمان نمی‌دهند‌." سپس فرو رفت و از من دور شد‌. ديگر مطمئن بودم كه مهدی آخرين روزهای فراغ از يار را سپری می‌كند‌.

اجازه بدهید ساعات آخر حیات پاک مهدی باکری را از زبان یک شهید بشنویم.

شهید محمد قنبرلویی در آن لحظات همراه اوست،

شاهد زخمی شدن اوست.

صدای الله الله فرمانده شجاعش را می‌شنود و خون مبارک او را که بر پیشانیش امضای بندگی و سجودی خونین و عارفانه می‌زند...

محمد قنبرلویی با چند تن دیگر پیکر نیمه جان مهدی را در قایقی می‌گذارند تا از دجله عبور دهند... اما  قایق در آتش بی امان دشمن، شعله‌ور می‌شود... و مهدی باکری با آب دجله به ابدیت می‌پیوندد اما تقدیر الهیست تا محمد قنبرلویی زنده بماند و راوی آن لحظات باشد.

او دو سال بعد در سال ۶۵ در شلمچه

به یاران شهیدش می پیوندد.

با این سند باارزش 

همراه آخرین ساعات حیات این بنده عبد رب می‌شویم...

بعد از شروع پاتک دوم، گوشه‌ای از سدوند دست ما بود و دشمن کاملا به صورت نعل کشی دور زد و ما در محاصره بودیم. فقط قسمتی از رودخانه سدوند دستمان مانده بود. نیروهایمان از ما فاصله گرفته بودند و عقب کشیدند تا از دهنه مقاومت را ادامه دهند....ما تقریبا به همراه ۱۵نفری که باقی مانده بود به همراه آقا مهدی باکری که مانده بود تقریبا از ساعت دو تا ساعت پنج مقاومت کردیم. دو تا چهار نفر از دوستانمان نیز عقب بودند تا صاحب آن منطقه بوده و نگذارند از آن منطقه حمله‌ای صورت گیرد...کلا از آن بچه‌ها فاصله داشتیم حتی بیسیم چی هم با ما آمده بود...

بعضی از همرزمان زیر آتش دشمن شربت شهادت را نوشیدند و چهار الی پنج نفر باقی ماندیم...مقاومت‌های زیادی صورت گرفت و ما فقط آرپیچی می‌زدیم...بعد از مقاومت و به رگبار بسته شدن از طرف آن‌ها و آرپیچی زدن از طرف ما روستا به دست آن‌ها افتاد...

وارد روستا شدند و ما را به گلوله بستند حتی به کوچکترین نقطه از روستا متجاوز از صد تانک تیر مستقیم می‌زد.

پدافندی در جلو برای کمک نداشتیم و هلی‌کوپترها از بالای سرمان رد می‌شدند و روستا را با راکت به آتش می‌کشیدند. همگی، روستا را از آسمان و زمین هدف آماج رگبار و گلوله می‌کردند. چون فکر می‌کردند نیروی ما در این روستا زیاد است. در صورتیکه ما از ده نفر هم بیشتر نبودیم. ما چیزی نداشتیم. آتش تانک و... آنقدر زیاد بود وقتی سرمان را بالا می‌آوردیم تیر مستقیم می‌خوردیم... آتش سنگین به کار بردند تا جلوتر بیایند. تقریبا ۲۰ متر با آن‌ها فاصله داشتیم. صحنه‌ای را شاهد بودیم که باعث شد به آقا مهدی بگویم برگرد... به خاطر اسلام هم که شده برگرد‌ نه به خاطر خودت... می‌دانم به شهادت علاقه داری و نظرت روی شهادت است و دوست داری زیاد نمانی و زجر نکشی ولی اسلام نیازمند توست... برگرد!!! به حالت گریه افتادم که برگرد. خودت می‌دانی از اینجا نمی‌توانیم آن‌ها را عقب برگردانیم... برگرد... این‌ها همه جا را گرفته‌اند و نقطه محدودی دست ما مانده... التماس کردم. ولی فایده‌ای نداشت.... بالاخره فرمانده لشکر بود...اگر اسارت برایش اتفاق می‌افتاد مسئله‌ای بزرگ بود... اما اصرارهایم برای برگشتنش هیچ سودی نداشت.....

قایقی آنجا به سفارش ما مانده بود که از قضا فکر می‌کردم سکاندارش علی رضا تندرو شهید شده. علیرضا شهید نشده بود ولی زخمی بود سوار قایقش کردیم...گفتم آقا مهدی سوارشو و برو ...به فکرمان مباش ما از خود به نحوی دفاع می‌کنیم...بالاخره یا دفاع می‌کنیم و یا شهید می‌شویم. در یک لحظه سوار قایق شد و موتور را روشن کرد و مکثی کرد و دوباره پیاده شد...

ساعت یک ربع به پنج بود... می‌دانست دشمن تسلط دارد. مدارکش را از جیب درآورده پاره‌شان کرد و داخل آب انداخت.... هرچه داشت خالی کرد‌. گفت هرکسی نارنجک دارد بزند... خودش را به جلو کشید و نارنجکی به جمع دشمن پرتاب کرد و نمی‌دانم چندنفر از آن‌ها به جهنم واصل شدند. دوباره عقب برگشت و از بچه‌ها خواست تکبیر بگویند و سرود بخوانند...عجیب صحنه‌ای بود که دلم قاصر است از بیان آن...

"آرزویم همکاری با آقا مهدی و زیر نظر ایشان عمل کردن بود ولی چرا اینجا و چرا باید با این کیفیت کار می‌کردیم "

آقا‌مهدی گفتند این منطقه را در دست بگیر تا دور نزنند...داخل روستا بودند... دشمن هرچه دردست داشت به کار می‌برد و ما درجایی تقریبا به مساحت ۱۰ مترمربع دفاع می‌کردیم.

صحنه‌ای عجیب بود از مقاومت آقامهدی و تکبیرها و سرودهایی که می‌خواند...الله اکبر....یا امام زمان(عج) و....

تیراندازی به عهده من بود... تیری پرتاب شد و کلاهم تکان خورد. حس کردم گلوله خورده‌ام. ترکش به کتف‌هایم اصابت کرده بود...

آقامهدی آمد واسلحه را گرفت...

بعد از متوجه شدن اینکه گلوله به سرم اصابت نکرده، رفتم و آرپیجی را از آقامهدی گرفتم و گفتم تو تیراندازی کن... من آرپیجی می‌زنم...

آخرین مراحل مقاومت را می‌گذراندیم آقامهدی با تیراندازی‌هایش سدی از آتش ساخت تا من سمتی را با آرپیچی بزنم که از آنجا اذیت دشمن زیاد بود.

بازهم به آقامهدی التماس کردم که تو از دجله به جاده نظامی برو و خودت را به هر نحوی که شده بکش عقب‌...

اما باز هم قبول نکرد.

 

در آخرین لحظه‌ها دعا می‌خواند... اصرارهایم سودی نداشت درجوابم می‌گفت: عقلت را از دست داده‌ای؟کجا برگردم؟؟

عمده ترسم از اسارت ایشان بود...در آخرین لحظه‌ها دیگر حتی مراقب خودش هم نبود...بلندشدم. آرپیجی بزنم که گیر کرد... آنقدر آرپیجی زده بودم که موشک داخلش گیر می‌کرد‌‌‌‌..‌. تمیزش کردم و دوباره زدم... هم‌زمان با من آقامهدی نیز تیراندازی می‌کرد.

الله الله الحمدلله بود که می‌شنیدم...

که ناگهان متوجه صدایی ضعیف از آقامهدی شدم... با صدایی ضعیف، ای‌ وای می‌گفت....

دیدم از پیشانی تیرخورده و خون همه جا را فرا گرفته است...

بغلم گرفتم و بوسیدمش و صدایش زدم آقا مهدی؟؟ چه شده؟؟ جواب بده.

دونفر تیراندازی کردند. تا ببریم آقا مهدی را...در آخرین مرحله۴ نفر بودیم...

عراقیها تا سنگری بالا آمده بودند که من و آقامهدی پیش از آن بالایش بودیم... احتمال نمی‌د‌‌ادم به این سادگی روی آن سنگر بیایند...اگر می‌دانستم از سمت دجله آقا مهدی را برمی‌گرداندم.

نمی‌خواستم حتی در صورت شهادت، پیکرش دست دشمن بیفتد...

قایقمان تندرو بود... زخمی‌ها هم داخل قایق بودند... آقا مهدی را هم داخل قایق قرار دادیم و با سرعت راندیم. به پیچ که رسیدیم عراقی‌ها را دیدم. به رضا گفتم: باسرعت برو تا آقا‌مهدی را از اینجا در بیاوریم... رگبار زدند و قایقمان سوراخ سوراخ شد... ولی به ما اصابت نکرد... ما همچنان می‌راندیم. درگذر پیچ به قایق، آرپیچی زدند و از سمت موتور آتش گرفت. من و رضا را موج پرتاب کرد و افتادیم داخل آب... تیراندازی، سبب خارج شدن کنترل از دستمان و ایستادن قایق در لجنزار شد... آنجا را به رگبار بستند و دیدیم قایق آتش گرفت... نمی‌توانستیم سرمان را بلند کنیم و ببینیم قایق چه شد... حدود چهار نفر داخل قایق آتش گرفته ماندند و....

تقریبا ۵۰۰ متر در آب بودیم. آمدیم و آقا مصطفی را دیدیم و جریان را گفتیم. آن‌ها که پل زده بودند همانجا....شب رفتند ولی جنازه‌ای از آقا مهدی پیدا نکرده بودند. به همین شکل آقامهدی به لقاءالله رسید و شربت شهادت را نوشید‌...

لازم به ذکر است ایشان به عنوان فرمانده لشکر باید در آن صحنه‌ها نبود مثل خیلی از فرمانده‌های دیگری که با آن ها مقایسه میکردمشان. ولی در تمامی لحظات در خط مقدم کنار همرزمانش خود را می‌رسانید و به عینه، تجلی گفتار در عملش را می‌دیدم این فقط گوشه‌ای از مقاومت آقا مهدی بود...

در قیافه‌اش لحظه‌ای ناراحتی و اندوه و شک ندیدم و هر زمان که من سست می‌شدم روحیه می‌داد و می‌گفت: شهادت پایان کار ماست و نباید از آن خوف داشته باشیم.

وصيت نامه بنده گناهكار مهدی باكری

بسم الله الرحمن الرحيم

يا الله يا محمد(ص) يا علی(ع) يافاطمه زهرا(س) ياحسن(ع) ياحسين(ع) ياعلی(ع) يامحمد(ع) ياجعفر(ع) ياموسی(ع) يا علی(ع) يامحمد(ع) يا علی(ع) يا حسن(ع) ياحجة(عج)

و شما ای ولی‌مان يا روح الله و شما ای پيروان صادق امام يا شهيدان.

خدايا چگونه وصيت ‌نامه بنويسم در حالی‌كه سراپا گناه و معصيت، سراپا تقصير و نا‌ فرمانی‌ام.

گرچه از رحمت و بخشش تو نا اميد نيستم ولی ترسم از اين است كه نيامرزيده از دنيا بروم. می‌ترسم رفتنم خالص نباشد و پذيرفته درگاهت نشوم.

يا رب العفو، خدايا نميرم در حالی‌كه از من راضی نباشی. ای وای كه سيه‌ روز خواهم بود. خدايا كه چقدر دوست داشتنی و پرستيدنی هستی.

هيهات كه نفهميدم. خون بايد مي‌شد و در رگهايم جريان می‌يافت و سلول‌هايم يا رب يا رب می‌گفت. خدايا قبولم كن. يا اباعبدالله شفاعت.

آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای ديدار ربش، ولی چه كنم تهيدستم، خدايا قبولم كن.

سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب عصر حاضر. عصر ظلم و ستم عصر كفر و الحاد، عصر مظلوميت اسلام و پيروان واقعی‌اش.

عزيزانم اگر شبانه روز شكرگزار خدا باشيم كه نعمت اسلام و امام را به ما عنايت فرموده باز كم است.

آگاه باشيم كه سرباز راستين و صادق اين نعمت شويم. خطر وسوسه‌های درونی و دنيا فريبی را شناخته و برحذر باشيم كه صدق نيت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست. ای عاشقان اباعبدالله، بايستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه‌ها بايستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بايستی محتوای فرامين امام را درك و عمل نمائيم تا بلكه قدری از تكليف خود را در شكرگزاری بجا آورده باشيم.

وصيت به مادرم و خواهران و برادرهايم و فاميل‌هايم كه بدانيد اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. به ياد خدا باشيد و فرامين خدا را عمل كنيد. پشتيبان و از ته قلب مقلد امام باشيد. اهميت زياد به نماز و دعاها و مجالس ياد ابا عبدالله و شهدا بدهيد كه راه سعادت و توشه آخرت است.

همواره تربيت حسينی و زينبی بيابيد و رسالت آنها را رسالت خود بدانيد و فرزندان خود را نيز همانگونه تربيت بدهيد كه سربازانی با ايمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل، برای اسلام ببار آيند.

از همه كساني كه از من رنجيده‌اند و حقي بر گردنم دارند طلب بخشش دارم و اميدوارم خداوند مرا با گناه‌های بسيار بيامرزد.

 

خدايا مرا پاكيزه بپذير

شهيد مهدی باكری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده می‌دانست و تنها به لطف و كرم عميم خداوند تبارک و تعالی اميدوار بود.

در وصيتنامه‌اش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.

شهيد محلاتی از بين تمام خصلت‌های والای شهيد به معرفت او اشاره می‌كند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وی را با معبود بيان می‌‌كند و از زبان شهيد می‌گويد:

خدايا تو چقدر دوست‌داشتنی و پرستيدنی هستی، هيهات كه نفهميدم. خون بايد می‌شدی و در رگهايم جريان می‌یافتی تا همه سلول‌هايم هم يارب يارب می‌گفت.

اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازی و سير و سلوك معنوی به آن دست يافته بود.

ماه‌های اول جنگ بود. من و مهدی باکری آبادان بودیم. من محور فیاضیه بودم و باکری در ایستگاه هفت.

آن روز، بنی‌صدر می‌خواست عملیات توکل را انجام بدهد. من در جلسه با او دعوا کرده بودم.

باکری هم ناراحتی‌های زیادی داشت.

با هم درددل می کردیم و قدم می‌زدیم. خب همه چیز دست لیبرال‌ها بود. بنی صدر فرمانده کل قوا بود. وزرایش، وزرای لیبرال و ضد جنگ بودند.

 همه چیز در تنهایی امام و سربازانش خلاصه می‌شد. سربازانی که حتی کمترین ابزاری برای دفاع نداشتند.

ما با هم مشورت می‌کردیم. فکر می‌کردیم روزی مورد خشم و غضب لیبرال‌ها و منافقین قرار می‌گیریم که چرا رفتید جبهه و چرا جنگ کردید؟! چرا مقاومت کردید؟!

سال‌ها گذشت. لیبرال‌ها و منافقین و ... از صحنه روزگار محو شدند. آن‌ها در مقابل انقلاب دست به سلاح بردند و حذف شدند،

 اما امروز باز فرزندان انقلاب همچنان مورد خشم و غضب گروه‌های با تابلوی اسلامی و حتی ولایی قرار می‌گیرند.

امیدوارم که راه را گم نکنیم و بتوانیم راه باکری را ادامه دهیم. و ولایی و انقلابی باقی بمانیم.

خاطره‌ای از سرتیپ پاسدار "حسین دقیقی"