روز سوم عملیات والفجر ۸ بود که داخل خاک عراق شده بودیم  بعد از این که شهر فاو را پشت سر گذاشتیم  قرار بود  منطقه کارخانه تاسیسات نمک وپل المقصر  را تصرف کنیم  نیروهای عراقی هوشیار شده بودند شروع به مقاومت کردند حجم آتش ادوات جنگی شان  بیشتر شده بود  منتظر بودیم شب شود تا به طرف تاسیسات کارخانه  نمک حرکت کنیم گروهان شهادت مقصد اصلی اش آنجا بود  شهید علی اصغر صفرخانی توجیه مان کرد در یکی از چاله های انفجاری  دور هم جمع شده بودیم  یکباره آتش سنگینی اطراف مان فرا گرفت  هر کدام از بچه ها جایی پناه گرفته بودند اگر در خاطرم باشد شهید صفر خانی برادر جانباز عبدالرضا  وجانباز احمد کریمی وشهید سید محسن موسوی وشهید علی اکبر پریمی  دور این چاله بزرگ انفجاری نشسته بودیم حجم آتش دشمن شدید شد   شهید علی اکبر پریمی  آیات الکرسی می‌خواند  من را هم مجبور کرد که بخوانم یکباره گفتم علی اکبر داری من را می ترسانی می خواهی اگر  آیات الکرسی یا قرآن بخوانی خودت بخوان من را درگیر نکن در همان زمان یک خمپاره ۱۲۰ که موج انفجاری شدید دارد در کنار مان خورد گرد وغبار به هوا رفت بچه های که نام بردم هر کدام خیز برداشتند بعد از انفجار در حال چک کردند همدیگر بودند  یک ترکش نیزه ای با صدای سوت مانند برخورد کرد به سینه من شهید صفر خانی گفت حالت خوب است یک  خنده ای کرد شهید علی اکبر پریمی گفت اگر آن آیات الکرسی نمیخواندی الان شهید شده بودی ؟ من گفتم دومی را اگر می‌خواندم شهید میشدم  !  ولی سینه ام خیلی دردگرفت وکمی هم سوزش داشت تا چند روز کوفتگی شدید ومتورم سیاه شده بود چون ترکش سرد شده بود فقط یک آهن سنگین به جناق سینه ام اصابت کرده بود هنوز بعد از این چند سال دست به محل اصابت می‌گذارم درد می‌گیرد کاش ترکش داغ بود سردی این روزگار را نمی‌دیدم         

 

جامانده از شهدا حجت عالی

عد از خواندن نماز ظهر وعصر در گوزران فرمانده گردان شهادت حاج اکبر عاطفی که خیلی عصبانی بود خبر انحلال گردان شهادت  را اعلام کرد ویک جمله را گفت برادرها باید تسویه کنند حالا نمی‌دانم که برای چی گردان شهادت را منحل کردند وتا آخر جنگ هم گردانی بنام  شهادت تشکیل نشد به قول حاج اکبر عاطفی  فوق اش فرمانده گردان را عوض می‌کردید چرا منحل کردید البته هنوز کسی پاسخی نداده است بگذاریم خاطر تلخی است اما آن شب که گردان منحل شد وبچه ها گردان هر کدام می‌خواستند که ناراحتی خود را پنهان کنند وخود را سرگرم ومشغول کاری بودند   در همین گیر ودار بودیم که محمد طاهری وشهید علی فخارنیا داشتند وسایل تبلیغات را تحویل لشگر می‌دادند وما سعی میکردیم که یک یاد بود ویا نشانه ای از گردان داشته باشیم که محمد طاهری یک پرچم یا حسین قرمز رنگ دا د به من وآن پرچم را آوردم تهران هدیه دادم به هیئت  رهروان شهدا ی نازی آباد وهمین طوری شلوغ بازی در می‌آوردیم عطا بحهیرایی از یک طرف محمد عسگری از طرف دیگر بعد از خواندن نماز مغرب وعشا به چادرهای خود رفتیم چادر ما آخرین چادر در ارتفاعات گوزران بود که اخوی قدرت عالی آن شب مهمان مابود وگفت این جا خطرناک‌ترین جای گوزران است وترسی در دل بچه انداخت که کردها ومنافقین به این چادر حمله خواهند کردکه آنچه گفته بود اتفاق افتا د در عملیات مرصاد القصه دیگر هرکدام از بچه ها خاطره ای از جنگ می‌گفتند ودر همین دل نگرانی بودیم که ناگهان محمد عسگری با یک شمایل عجب (مانند دزدان دریایی ) گریم خواص وارد چادر شد وبچه همه اول جا خوردند وبعد خنده امان همه را بریده  بود ومحمد عسگری با همان تیپ به اکثر چادرها رفته بود وهمه چادرها خنده بازاری راه افتاده بود  آماده شدیم که بخوابیم وهمه در حال سکوت بودند که ناگهان روی دست من چیزی رد شد ومن با هول وهراس از حالت نه خواب ونه بیداری پریدم وبه بچه ها گفتم احتمالا عقرب از روی دستم رد شد اما بچه گفتند عقرب که در غرب نیست شاید رطیل بوده در همین زمان  شروع به تکان دادندپتوها  کردیم  وهر کسی چیزی میگفت مجید عابدی وقدرت من را دست انداخته بودند   حسن رحیمی وشهید محمد رضا محمودی کناری ایستاده بودند وتماشا می‌کردند هاشم گرجی هم کمک من کرد تا پتوها را تکاندیم که در لای پتوها یک بچه قورباغه  بود وان قورباغه  از روی دست من رد شده بود چقدر خندیدیم وان شب دیگر تکرار نشد همیشه یاد آن ایام  خاطرات  تلخ و شیرین  حس خوبی به من دست می‌دهد ...

. جامانده از شهدا حجت عالی

من عاشق شب عملیات بودم که گردان به ستون یک عازم خط می شد عاشق وداع یاران که از همدیگر طلب شفاعت می‌کردند برای همین گردان رزمی را بیشتر دوست  داشتم امدم گردان کمیل به فرماندهی علی درویش من رفتم در یکی از گروهانها  که به مسئولیت جابراردستانی  وبه معاونت‌ شهید محمود لطیفیان  ومن هم طبق معمول نیروی آزاد چند روزی که در دوکوهه  بودیم که به  گردان ابلاغ ماموریت شد که برویم شلمچه خط پدافندی شلمچه را تحویل بگیرم آمدیم شلمچه را با شکل دیگر دیدیم  انگار جای تازه ای آمده بودیم  همین چند ماه بیش بدون سنگر وسر پناه وخاکریز در مقابل دشمن می‌جنگند یم اما حال با خاکریز وجاده های زده شد وسنگ اجتماعی و  انفرادی وکمین اصلا تصور نمیکردی که این جا شلمچه است اما هنوز بوی خون وعطر دل انگيز شهدا در منطقه بودهنوز تعدا د کثیری از شهدای عملیات های رمضان وکربلای ۵ و۸ در آن منطقه مفقود بودند  چند روز که در خط پدافندی بودیم از سنگر خارج نمی‌شدیم فقط برای وضو گرفتند از سنگر خارج می‌شدیم فقط بچه های تدارکات برای نیروها آب وغذا می‌آوردند آن هم در ساعات خاص القصه یک عصری دیگر خسته شده بودیم با محمود لطیفیان  وجابر اردستانی درب سنگر نشسته بودیم که یکی از بچه های گردان که مسئول  دسته بود وبچه ورامین و شوخ طب خواستی داشت آمد شروع کرد به شوخی کردند تا روحیه بچه ها را بالا ببرد در همین زمان اتشبارهای عراق شروع به بمباران خط کردند که این بنده خدا مجروح شد وبه عقب برده شد شب جابر اردستانی ومحمود لطیفیان  گیر دادند که مسئول  دسته ای که این  بنده خدا مجروح شده بود باید بشوی من قبول نمیکردم میگفتم رضا جودکی معاون دسته را بکنید مسئول  دسته که جابر اردستانی قبول نکرد ومن بالاجبار شدم مسئول  دسته همان موقع به تک تک سنگر های انفرادی واجتماعی سرکشی کردیم وبا بچه آشنا شدیم آخرین سنگر ی که قرار شد برویم سنگر کمین بود که در آنجا بیشتر با اشاره دست وآرام سخن  می‌گفتیم  تا به سنگر کمین  رسیدیم دیگر من آنجا ماندم وشهید محمود لطیفیان  به سنگر خودشان رفت در همان جا که نزدیک دشمن بود رضا جودکی  از بچه ها زبده بود معمولا کسانی به کمین می‌رفتند که در چند عملیات شرکت کرده بودند همانجا من را توجیه کرد یک  دوربین دید در شب  در آنجا بود ومن دوربین زدم وسنگر های عراقی را دیدم در همین حال در کنار سنگر های عراقی ها چند تا از پیکر شهدا بود  که حالم را دیگرگون کرد که از عملیات  کربلای ۵ و۸ در آن نزدیکی ها آرمیده بودند میخواستم دوستان شهیدم را صدا کنم بچه گردان انصار بچه های گردان عمار بچه های گردان شهادت ... اه وحسرتی در گلویم گیر کرده بود ودوست داشتم بگم آی بچه بیاید من اینجا منتظرتان هستم آی شهدا دست من را هم بگیرید مگر قول شفاعت ندادید همین جوری با این افکار در نجوا بودم و متحیر که با صدای یکی از برداران  که تعویض پست بود به خود آمدم وچند روزی درگیر بودم که برویم پیکر پاک شهدا را بیاوریم اما فرماندهی مخالفت کرد وگفتند شما هم می‌روید آنجا جا می‌مانید ویا اسیر میشوید هنوز که هنوز است بعد از این همه سال در خاطراتم است که چه مظلومانه  پیکر این شهدا کنار سنگر دشمن آرمیده بودند ومن با حسرت آه واشک نگاه میکردم به قول شهید غلامعلی  رجبی در دنیا هرکسی مشغول کاریست مرا جز  عاشقی کار دیگر نیست....جامانده  از شهدا حجت عالی

 

خیلی از دوستان قدیمی که هرکدام سه چهارسالی در جبهه ها همراه بودیم در عملیات کربلای ۵ شهید شده بودند وهر کدام از کسانی که مانده بودند جانبازان نه بلکه شهدا حی حاضر بودند به هر کدام از بچه ها نگاه میکردی یاد خاطرات گذشته ودوستان شهید برای هم تداعی میشد در اردوگاه کرخه گردان داشت نیرو میگرفت برای عملیات در حال وهوایی عملیات  به سر  می‌بردیم  و یک بار خبری باور نکردنی از حاج اکبر عاطفی بوسیله بردار حسین حاجوی رسید که عراقی ها به ۵کلیومتری اهواز رسیدن وسریع بروید تجهیز ات وسایل شخصی تا ن را تحویل تعاون گردان دهید ( جمعی از برادران  که دلاوران قدیمی جنگ بودند وبا هم فکری حاج اکبر عاطفی این ترفند را زدند در آن سال ۶۶ که یک سال بعد اتفاق افتاد ) واین پیش بینی را کرده بودند القصه داش حسین خبر را داد ومن رفتم سلاح ومهمات را تحویل گرفتم که خبر رسید که همه در میدان صبحگاه جمع شوند که اتوبوس ها آمدند رفتیم صبح گاه وحاج اکبر عاطفی اگر درست گفته باشم یک سخنرانی کرد وگفت خبر را این گونه اصلاح کردکه تمام تجهیزات را در چادرها بگذارید وساکها که تحویل تعاون داده شده بود بالاخره سوار اتوبوس به طرف تهران که ۵روز دیگر باید در پادگان باشیم وبرگردیم برویم عملیات آن شب برادر بزرگم مهمان ما بود ومیخواست برود تهران کلی به ما می‌خندید  که چگونه حاج اکبر عاطفی طرفند زده وبچه ها را در دو صورت شاد کرد یک طرف مرخصی تهران ویک طرف رفتند به عملیات .. رسیدیم راه آهن اندیمشک داشتیم در آن ازدحام یک آن رسول را دیدیم که در گردان حضرت قاسم لشگر ۱۰ سید شهدا بود  و آنها هم ۵ روز مرخصی وبه دیدار امام می‌رفتند من وقدرت وبرادر  رسول   با  غلام رزاق امیر شیخلر وداود رضوانی محمود لطیفیان وبرادر جانباز حسین حاجوی ویک از بردارهای داخل یک کوپه ۶ نفر شدیم بعضی از هم گردانی هحال خرید بودند باز سلام علیکی کردم  آخه بچه محل بودیم پدرش با پدرم رفیق بود برادرانش در مسجد پورجوادی روبروی استادیوم کارگران شهید   سید محمد دستواره  وشهید سید حسین دستواره سلام علیکی داشتیم تا رسید به عملیات والفجر هشت شب عملیات  شهید صفر خانی   گفت در همین جاده ام القصر با موتور برو جلو ببین  بچه های اطلاعات کجا ایستادند  نیروهای سه گردان را به آنجا هدایت شوند من با شهید سید محسن موسوی با سرعت مطمئنه  جلو رفتیم همین طور میرفتیم دو سیاهی در جاده دیدیم   به سید گفتم اسلحه ات را آماده نگهدار شاید عراقی باشند کم کم  رسیدیم نزدیک سی  یا چهل متری بودیم صدای آشنایی به گوشم خورد برادر برادر جواب دادم بچه های صفر خانی هستیم نزدیک  شدم دیدم شهید سید  رضا دستواره وشهید جعفر تهرانی روی جاده آسفالت ایستاده نقشه را پهن کردند گفت برو نیروهای رابه اینجا هدایت کن من سید را همانجا گذاشتم برگشتم بیش صفر خانی  کدام ارتش دنیا فرمانده لشگر از همه نیروهای جلوتر بیش روی می‌کند هنوز هیچ رزمنده ای آنجا نبود  باز صبح فردا یکی از سایت موشکی عراقی ها  داشتند مقاومت می‌کردند خود  رضا دستواره آمد یک دسته از گروهان را جدا کرد برای  پاکسازی سایت موشکی را بدون کشتند تعدادی اسیر گرفت  سی یا  چهل عراقی در یک آیفا عراقی   برگشت  بدون یک محافظ بودند گفت این  عراقی ها ترسیدند خودشان به عقب بر می گردند یک شب قرار شد برویم پشت عراقی ها  در تاسیسات  کارخانه نمک بود حاج رضا دستواره آمد بیش مان گفت موتور را روشن کن برویم جلو من راکب سید رضادستواره ترک موتور سوار شد رسیدیم به جای که می‌توانستیم عقبه عراقی ها را ببینیم یک دوربین دید در شب من غنیمت گرفته بودم دوربین را گرفت سه یا چها ربار دوربين زد کلی از دوربين دید در شب تعریف کرد  خیال کردم الان دوربين را خواهد گرفت ولی گفت دوربين بیش خودت باشه سوار موتور شدیم به خط خودمان برگشتیم فرمانده سید رضا دستواره واقعا بی نشان بود  ولی نفس مطمئنه داشت هر کسی با ایشان در جنگ بود از شجاعت دلاوری ایشان روحیه می‌گرفت بعد از شهادت  سید رضادستواره لشگر   کسی را  نتوانست جایگزین این شهید والامقام کند سید رضا دستواره فقط یک نفر نبود بلکه خودش یک لشگر بود ....

 

جامانده از شهدا حجت عالی

وبچه های دیگر  در سالنها بودن وکوپه ها جای برای نشستند نداشتند چه شبی بودهما ن زمان بود که پل راه آهن دورود را عراق زده بود وقطار این سوی پل ایستاد واز قطار پیاده شدیم وبا گذشتند از پل های که زمان خیبر درست کرده بودند از روی آن رد شدیم ان طرف سوار قطار دیگر شدیم این فاصله را با چه زحمتی طی میکردیم وهرکدام خسته وبی رمق فقط می‌خواستیم نیمه شب برسیم به یک کوپه واستراحت کنیم یادشان بخیر آن شهد ا که نام بردم ودر عملیات بعد شهید شدند شهید رسول عالی شهید غلام رزاق شهید داود رضوانی شهید امیر شیخلر وشهید محمود لطیفیان یادشان گرامی 

 ... نیمه‌شب بود رسید م بیش ابراهیم کاشانی وخط را توجیه کرد شهید لطفیان با آن حال مجروح در یک سنگر نشسته وبی سیم پی آر سی را گذاشت کنارش وخط را به مسئول  دسته گفت ونیروها در سنگر ها مستقر شدند نزدیک کانال یک جا که نزدیک کمین دشمن بود جنگ نارنجک بود ودو یا سه تا از بچه های دلاور آنجا با شجاعت پرتاب نارنجک درگیر بودند یکی از آن دلاور ها شهید علی زرگر بود ویکی هم که همانا جا شهید  شد ومفقود شد امیر شیخلر بود نماز صبح را نشسته خواندم وشروع به سرکشی بچه در این عملیات تعدادی از داوطلبان ارتشی که قالبا سرباز بودند آمد وگفتند ما چه کار کنیم گفتم شما فقط مهمات واذوقه واب بیاورید یکبار یا دوبار اوردند خیلی درگیری شدید بود هرچی دست مان بود شلیک میکردیم حتی عراقی بعضی مواقع آنقدر نزدیک می‌شدند که پرتاب نارنجک هم داشتیم محمود هم تند تند تماس میگرفت تقاضای نفربر برای تخلیه شهدا ومجروحین می‌کرد در همین حال بودیم که یکنفر با یک بیسیم چی آمد بیش مان بعد از آنکه احوال پرسی کرد گفت بردارها خسته نباشید چیزی لازم ندارید من ومحمود  چیزی نگفتیم آهسته  بیسیم چی به من گفت ایشان صالحی معاون لشگر است که تازه معاون لشگر شده بود ومن به محمود گفتم شهید صالحی دید که بچه چه دلاوری می‌جنگند بی سیم زد ویک نفر خشایار آمد وکلی مهمات  آورد در ضمن در این لحظه شهید غلام رزاق ومجتبی رفیعی وسید محمد میر هاشمی هم آمدند من تا غلام را دیدم خوشحال شدم گفتم خوب یکی از بچه های قدیمی آمد کمک بنده خدا محمود لطیفیان داشت توجیه می‌کرد که این تیم چه کار کنند ومن ایستاده در روی خاکریز بودم که غلام با تشر زدکه تیر میخوریی یک مقدار سرت را خم کن  که ناگهان غلام یک تیر به گلو واز ناحیه پهلو خارج شد سید محمد میرهاشمی ومجتبی رفیعی شروع به باند پیچی نمی‌دانم با همان نفر بر بردند عقب که غلام شهید شد چند ساعتی درگیر بودیم   که در همین حال دستور عقب نشینی آمد حال پیک فرمانده گردان محمد کشاورز این خبر را شخصا آورد وگفت باید بروید عقب من نیروها را جمع جور کرده ودو تا یا سه تا ی به عقب هدایت کردم من ومحمود لطیفیان ومحمد کشاورز ماندیم سه نفر در آن حال هرکدام تعارف میکردیم که یکی زودتر برود عقب بالاخره من به محمد کشاورز ومحمود لطیفیان که مجروح بود گفتم محمد شما محمود ببر ومن آخر سر میام محمود ومحمد حرکت کردند آتش دشمن شروع شروع رگباری خمپاره میزد اصلا خیز نمیشد برداشت فقط باید میدویدی من یک نصف خشاب رو به عراقی های خالی کردم وشروع به دویدند وانقدر گرد وخاک بود ومن سریع دویدم که رسید به سنگر فرماندهی حاج اکبر عاطفی آمد تا من را دید من را در آغوش کشید وخدا قوت گفت من از حال محمد ومحمود پرسیدم که آنها کجا هستند گفت هنوز نرسیدن گفتم من آخرین نفر بود خط را رها کردم همین جوری دل شوره گرفته بودم که نکنه در آن دود وخاک طوریشون شده باشه که دید  محمد ومحمود رسیدند تا من را دیدند خوشحال شدند گفتم شما کجا بودید گفتند آنقدر گرد وخاک بود شما مارا ندیدی وباسرعت از ما جلو زدی کلی خندیدیم که چه جوری من آنها را نادیده گرفته بودم از آتش دشمن در رفته بودم ۰۰۰۰

 جامانده از شهدا حجت اله عالی

 

خاطرات و نوشته ها

IMAGE

 خاطرات برادر حجت عالی  هوالشاهد برادری.... بعد از سی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

عباس کنار دجله پس از عملیات خیبر درسال ۶۲ وشهادت حاج...


ادامه مطلب ...

IMAGE

  روز سوم عملیات والفجر ۸ بود که داخل خاک عراق شده...


ادامه مطلب ...

IMAGE

 گردان اعزامي بسيج مريوان سال 1359   شهید سید یوسف کابلی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

گرچه کربلای 4 به ظاهر عملیاتی ناموفق بود اما مطلعی بود...


ادامه مطلب ...

برنامه-هئیت ((((با عرض تقدير و تشكر از زحمات بي شائبه و خدمات ارزنده  دوستان بزرگوار آقایان حمید علوی ،حسین اختراعی ،اسماعیل فتخانی ، ابراهیم ملک لو  چه مادي و معنوي  در یاری رساندن ادامه سایت ،آرزوي موفقيت براي اين بزرگواران را از درگاه ايزد منان خواستارم.))) )            
JSN Mico is designed by JoomlaShine.com