خاطرات برادر حجت عالی 

هوالشاهد

برادری....

بعد از سی اندی سال که از سالها جنگ می‌گذرد یکی از زیباترین مراسم ها صبحگاه بود   رزمندگان به خط شده  از جلو نظام به صف می شدند  راهی  میدان صبحگاه در  زمان خاص که باید سر ساعت به میدان می‌رسید ی در جای که از قبلا مشخص شده بودهر گردان   واحدها به نظم در جایگاه مشخص قرار می‌گرفتیم  قبل از اینکه به  میدان برسی با ذکر صلوات بود وقتی وارد میدان می شدی  تمام لشگر در یک ستون با نظم خاص آماده فرمان بودند صدای فرمانده میدان( از جلو نظام ....) البته آن موقع یک برادری بود  خوب فرمان میداد از جلو نظام میگفت بعد تلاوت قرآن ودعا صبحگاهی وجعلنا صبا ح حنا ....

  برادر شهید محسن گلستانی می خواند  اگر خبر خواستی بود گفته می‌شد بعد در اختیار فرمانده  یگان یا گردان قرار می‌گرفتیم که هر گردان با سرودی ونوحه ای حماسی به ورزش امادگی جسمانی مشغول می‌شدند چقدر زیبا بود که هر کسی از بلندی به میدان صبحگاه و رزمندگان می نگریست احساس غرور وشعف می‌کرد القصه یک روز  لشگر۲۷ در میدان صبحگاه  جمع شده بودند  روز میلاد  (امام‌رضا ع)  بود لشگر جشن گرفته بود   گروهی سرود خواند ن   فرمانده لشگر سخنرانی کرد فرمانده گروهان مستقل شهیدعلی اصغر صفرخانی اشاره کرد بروم  جایگاه صبحگاه  جعبه شیرینی را بگیر م با دوسه نفر از رزمندگان  گروهان شهادت را با خود بردم سهمیه را گرفتم دو جعبه را خودم برداشتم وقتی که داشتم شیرینی ها راتقسیم میکردم در  گروهان مستقل شهادت فقط یک جعبه  باقی مانده بود  اخوی قدرت صدایم کرد حجت حجت منظورش را فهمیدم که جعبه  شیرینی  را ببرم در ضمن تیپ ذوالفقار   در کنار گروهان شهادت ایستاده بود همین طور که قدرت من را صدا می‌کرد هم زمان  شهید صفرخانی  هم مرا صدا کرد که شیرینی  را برسانم آخر هم قدرت وهم صفر خانی ته ستون یگان  بودند شیرینی نخورده بودند من هم به طرف قدرت رفتم جعبه شیرینی را با لب خندان دادم قدرت هم با لب خندان شیرینی را بین دوستان قدیمی خود که از فرمانده تیپ ذوالفقار  بودند بخش کرد شهید صفرخانی  هم با خنده آمد بطرف  این دوستان همینطور که داشت شیرینی می‌خورد می‌خندید گفت من فرمانده ات هستم شیرینی را چرا سهمیه گروهان  بود آوردی این جا بخش کردی گفتم درست ولی وقتی یک دا داشی مانند قدرت داشته باشی  باید سخن بزرگ تر  از خود را گوش کنی من سخن برادر بزرگ ترم را گوش کردم این روز خوب گذشت گذشت  ...

  اما یک روزدر عملیات والفجر ۸ بعد از تصرف  شهر فاو  با شهید صفر خانی رفتیم سایت  موشکی در منطقه عملیاتی  که معقر فرمانده ای تیپ ذوالفقار بود تا رسیدیم عراق پاتک کرده بود همان زمان گلوله ای در کنا ر سنگر فرماندهی خورده بود چندین نفر شهید ومجروح شدند سایت  زیر آتش دشمن بود تا رسیدم هنوز  آتش دشمن ادامه داشت  موتوررا  خوابانده خاموش کردیم سریع من وشهید صفر خانی به سنگر اجتماعي  خیز برداشتیم با همان پوتین که در پا داشتیم رفتیم داخل همه  کسانی که در آن سنگر بودندبرادر رضا نامی کاظم قربانی سید میر تقی دو سه نفر بی سیم چی وقدرت جای گرفتیم وقتی کمی آتش سبک شد ناگهان قدرت شروع کردبا صفر خانی بگو ومگو .....

گفت چکار داشتی آمدی اینجا شهیدصفر خانی خندید قدرت آمد درب  سنگر پوتین ها  را به بیرون پرتاب  کرد گفت دیگر اینجا نیاید همه داشتند می‌خندیدند من هم  فقط نگاه میکردم لبخند تلخی داشتم اما شهید صفرخانی  گفت قدرت زیاد تند نرو قدرت گفت هر موقع خودت خواستی بیا ولی حجت را نیاور من دوست ندارم همراه  برادرم در یکجا باشم شهید یا مجروح شود آن روز کمی ناراحت شدم ولی بعدا فهمیدم  که چقدر این داداشم احساساتی وعاطفی بود چقدر مرا دوست داشت که طاقت دیدند آن صحنه ها را نداشت  صفر خانی شهید شدجنگ تمام شد هنوز  من و قدرت تا کنار هم هستیم از خاطرات آن زمان می‌گویم وحسرت آن دوران ......

جامانده از شهدا حجت الله

 

هوالشاهد

والفجر ۴.....

در منطقه عملیاتی والفجر ۴ منطقه مریوان دشت شیلر  اتفاق نادر ی افتاد هنوز که هنوز است از دلاوریها  این رزمنده وجانباز دوران دفاع مقدس وشجاعت بی نظیر اوزبانزده عام وخاص است ...

این دلاور جانبازحسین صالحپور از بچه های گردان مقداد  از لشگر ۲۷ بیان کرد که از نقطه رهایی  به طرف خط دشمن حرکت کردیم همراه شهید حسین بادینده که بعنوان نیروی ازاد گردان در یک  ستون به راه افتادیم نزدیک به شروع عملیات در نزدیکی کمین  از اتش دشمن زمین گیرشدیم انجا تازه من فهمیدم که شهید بادینده یک دختر دوماهه دارد یکبار بیشتر ندیده بود شهدا چقدر مظلوم بودند صبح فردای عملیات بعد از تصرف چند تپه  معروف به تپه های ساندویچی بود به علت دست نداند گردانها دیگر بحث الحاق انجام نشد وفرمان عقب نشینی داده شد در عین عقب نشینی شهید مهدی خندان بچه هاراهدایت میکرد که طرف دشت نروند بسوی ارتفاعات روند زیرا ستون پنجم دشمن (منافقان) در بین بچه ها نفوذ کرده بودند در همین گیرو دار بعضی از برادران بدون توجه وتوجیه نبودند به منطقه وارد دشت شیلر می شدند یک عده از این برادران توسط کمین دشمن به شهادت رسیده بودند من وناصر جباری که میخواستیم بچه ها را آگاه کنیم وارد ان دشت شدیم چون دیگر صبح شده بود راه برگشت نداشتیم در این کش وقوس یک تیر به پا ویک تیر به دست ناصرجباری خورد  عراقی ها متوجه شدن وناصر را اسیر کردند من بین شهدا خود را مخفی کردم تا عصر  یکی از بچه ها  چند جای بدنش تیر خورده بود ولی هنوز زنده بود با هم  قرار گذاشتیم از  دشت شیلر به خط خود بازگردیم در همین حال عراقی ها  داشتند به بچه های تیر خلاصی میزدند من چون دیدم دارند تیر خلاصی میزنند این برادر لبه  یک سراشیبی بود  همانجا به پایین کشیدم یک منافق در بین عراقی ها متوجه شد من واین رزمنده مجروح را اسیر کردندیک منافق ودو عراقی بودند یکباره یکی  ازرزمنده ها بین شهدا بلند شد وشروع به فرار کرد این منافق به زبان عربی به این دو عراقی گفت شما بروید من مواظب این دو نفرهستم چون انجا نزدیک نهر آبی بود منافق انطرف نهر بود این برادر مجروح خیلی تشنه بود وحال بدی داشت  من گفتم به آن منافق  این دوستم دارد نفس های آخرش را میکشد اجازه بده  کمی آب  بدهم البته با اصرار زیاد من قبول کرد من با دست مشتی اب برداشتم  به این مجروح بدهم آن منافق  سنگی بطرف من پرتاب کردآب از دست  من رها شد این صحنه دوبار  تکرا ر شد  بار سوم من متوجه شدم  منافق نمیخواهد من آب بدهم این بار دست خود را  در جوی آب کردم با سنگ وشن ریزه پر کردم تا مشت خود را از آب بیرون اوردم به صورت ان منافق پاشیدم تا منافق به خود بیاید اسلحه را برداشتم او را به درک واصل کردم همان نزدیکی ها موتوری بود آن مجروح را با زحمت زیاد  سوار موتور کردم از انجا با سرعت زیاد به طرف خط خودی حرکت کردیم  عراقی ها متوجه شدند شروع به تیراندازی بطرف ما کردند  یک تیر باز به  کمر این مجروح    اصابت کرد رسیدیم به رودخانه  موتور خاموش شد من این مجروح را به کول گرفته در حدود دو کیلومتر داخل میان مین بطرف خط خود ی اوردم  در شب بعد  لشگر عاشورا تک کرد آن منطقه   ازاد شداین ماجرا  برای این دلاور رزمنده دفاع مقدس در شرایط خیلی سخت وحماسی اتفاق افتاد تازه این قسمت اولش بود  چقدر از رزمندگان هستند که خاطرات خود را بازگو نمی کنند من با اجازه ایشان با اصرار زیاد خود توانستم این خاطره را ثبت کنم یاد این دلاوران همیشه دراذهان مردمان ما  باقی خواهد ماند ......

جامانده از شهدا حجت الله

 

هوالشاهد

حسرت جاماندن .....

نقل قول شهید باکری  بعضی از رزمندگان در فراق دوستان شهید از غصه می‌میرندبعد از زلزله رودبار این اتفاق افتاد

عباس اباذری یکی از جامانده بود  همیشه خنده ای تلخی بر لب داشت حسرتی در دل با هرکسی از بچه های جنگ روبروی می شد دوست داشت یاد ایام را زنده نگهدارد در روضه های که می خواند با چه نوای جانسوز نام تک تک از دوستانش را زمزمه میکرد هرکدام از بچه را که نام می برد انگار ان شهدا را با چشم دل می دید حاج حسن اباذری نقل میکرد

خوابیدن عباس در قبر یک هفته مانده به ازدواج.......

از نو عروس اش درخواست کرده بود ، تقلین را بخواند  خانمش به عباس گفته بود شگون نداره ولی با اصرار عباس سوالها شب اول قبر  پرسید  من ربک .... اصلا انتظار نداشت عباس به خانمش با زبان کنایه گفته بود که عباس بر ای این دنیا زندگی دوروز ساخته نشده من با شهدای عهد وپیمان خونین امضا کردم خانمش نمی دانست که اومتعلق به این دنیا نیست

،،،او نمی‌دانست که عباس قراره که تا ۱۲ روز دیگر در همان قبر خانه نو و دامادیش باشد شنبه ظهر از محل کار زدم بیرون  به طرف منزل رفتم کلید انداختم درب باز شد خانه غیر عادی بود  مادرم با دیدن من

بغض اش ترکید . مادرم  خبر عباس که حالش خراب شده بود را به من داد عباس  در  بیمارستان بستری شده. سرم گیچ رفت حالم بد شد حال و هوای عباس را داشتم یک پیمانی که  با  خون امضا کرده بودند  ان ۱۴ نفر کم سن و سال زیر ۱۵ سال بودند  قول داده بودند  که تا آخرین قطره خون جنگ کنند  پا پس نکشند.جنگ تموم شد ۱۳ نفرشان شهید شدن.عباس جامانده  بود .از چند صباحی که بساط ازدواج را خانواده ها داشتند تهیه میکردند

کسی باخبر نبود آی شهدا  احمد اسحاقی، جلال رستگار ،

  عباس اباذری،،،،

عباس قصد ازدواج نداشت به حرمت مادر و حقیر قبول کرده بود  حالا وقت وصل و رسیدن به رفقایش شده بود،  بله عباس اباذری به دوستان که پیمان خونی امضا کرد  ملحق شد .

یاد وخاطره اش گرامی باد که شهدا در قهقهه مستانه شان ودر شادی وصلشان عند ربهم یرزقونند .....

جامانده از شهدا حجت الله

 

هوالشاهد

شلمچه......

من عاشق شب عملیات بودم که گردان به ستون یک عازم خط می شد عاشق وداع یاران که از همدیگر طلب شفاعت می‌کردند برای همین گردان رزمی را بیشتر دوست  داشتم امدم گردان کمیل به فرماندهی علی درویش  رفتم در یکی از گروهانها   به مسئولیت جابراردستانی  و معاونت‌ شهید محمود لطیفیان    طبق معمول نیروی آزاد گروهان شدم چند روزی که در دوکوهه  بودیم  به  گردان ابلاغ ماموریت شد  برویم شلمچه خط پدافندی شلمچه را تحویل بگیرم آمدیم شلمچه را با شکل دیگر دیدیم  انگار جای تازه ای آمده بودیم  همین چند ماه بیش بدون سنگر سر پناه وخاکریز در مقابل دشمن می‌جنگند یم اما حال با خاکریز وجاده های زده شد وسنگرهای اجتماعی و  انفرادی وکمین اصلا تصور نمیکردی که این جا شلمچه است اما هنوز بوی خون باروت وعطر دل انگيز شهدا در منطقه به مشام می‌رسید هنوزتعداد کثیری از شهدای عملیات های رمضان کربلای ۵ و۸ در آن منطقه مفقود بودند  چند روز  در خط پدافندی بودیم از سنگر خارج نمی‌شدیم فقط برای وضو گرفتند از سنگر خارج می‌شدیم  بچه های تدارکات برای نیروها آب وغذا می‌آوردند آن هم در ساعات مشخص..

القصه یک روز   غروب خسته شده بودیم با محمود لطیفیان  وجابر اردستانی درب سنگر نشسته بودیم که یکی از بچه های گردان  مسئول  دسته بچه ورامین  شوخ طبی خواستی داشت آمد شروع کرد به شوخی کردند تا روحیه بچه ها را بالا ببرد در همین زمان اتشبارهای عراق شروع به بمباران خط کردند که این رزمنده مجروح شد به عقب برده شد شب جابر اردستانی ومحمود لطیفیان  گیر دادند که مسئول  دسته  بجای  آن رزمنده  شوی  من قبول نمیکردم میگفتم رضا جودکی معاون دسته را بکنید مسئول  دسته که جابر اردستانی قبول نکرد من بالاجبار شدم مسئول  دسته همان موقع به تک تک سنگر های انفرادی واجتماعی سرکشی کردیم با بچه آشنا شدم آخرین سنگری که قرار شد برویم سنگر کمین بود  در آنجا بیشتر با اشاره دست وآرام سخن  می‌گفتیم  تا به سنگر کمین  رسیدیم  من آنجا ماندم وشهید محمود لطیفیان  به سنگر خودشان رفت همان جا که نزدیک دشمن بود رضا جودکی  از بچه ها زبده بود معمولا کسانی به کمین می‌رفتند که در چند عملیات شرکت کرده بودند همانجا من را توجیه کرد یک  دوربین دید در شب  در آنجا بود  دوربین زدم سنگر های عراقی را دیدم در همین حال در کنار سنگر های عراقی ها چند تا از پیکر شهدا ارامیده بودند حالم را دیگرگون کرد از عملیات  کربلای ۵ و۸ در آن نزدیکی ها جامانده بودند میخواستم دوستان شهیدم را صدا کنم آی بچه گردان انصار بچه های گردان  عمار بچه های گردان شهادت ...

اه وحسرتی در گلویم گیر کرده بود دوست داشتم بگم آی بچه بیاید من اینجا منتظرتان هستم آی شهدا دست من را هم بگیرید مگر قول شفاعت ندادید همین جوری با این افکار در نجوا بودم ومتحیر....

که با صدای یکی از برداران   تعویض پست بود به خود آمدم چند روزی درگیر بودم که برویم پیکر پاک شهدا را بیاوریم اما فرماندهی مخالفت کرد گفتند شما هم می‌روید آنجا جا می‌مانید ویا اسیر می شوید هنوز که هنوز است بعد از این همه سال در خاطراتم است که چه مظلومانه  پیکر این شهدا کنار سنگر دشمن آرمیده بودند من با حسرت آه واشک نگاه میکردم به قول شهید غلامعلی  رجبی در دنیا هرکسی مشغول کاریست مرا جز  عاشقی کار دیگر نیست....

جامانده  از شهدا حجت الله

هوالشاهد

دفاع مقدس

این که یک هفته ای بنام دفاع مقدس گذاشتن نمی‌دانم باید خشنود شوم یا دست به زانو غم به بغل بگیرم که در این دنیا وانفسا مانده ام میبینم آدمهای که نه جنگ بودند نه رزمنده از جنگ فقط  می‌توانند سو استفاده کنند  از القاب ونام شهدا وجانبازان بنام دفاع مقدس نان خورند.

بگذریم اول مهر که می‌شود مانند بچه های دبستانی میشوم که تازه می‌خواهند بروند مدرسه با دلشوره ای که دارند من هم مانند کودکی دلشوره میگیرم دلم تنگ است حالم خراب ...

هر نامی که از شهدا  می‌آید خاطره ای برایم زنده می‌شود بعداز سی اندی سال  انگار دیروز بود که شیپور جنگ دمیده شد صبحگاه دوکوهه پر شداز نیرو که آماده می‌شوند بروند کارون اروند بهمن شیر فکه چزابه بستان شلمچه نه‌نه خونین شهر...

هفته دفاع مقدس برای مردم  مقاومت ایثارو حفظ کشور یاد آوری می‌شود ولی برای ما رزمندگان که از جنس جامانده ها هستیم آه افسوس وحسرت که تا آخر زندگی مان همراه ماست شهادت در راه خدا فقتلوا فی سبیل .....

از عمر بسی نمانده مارا

در سر هوسی نمانده مارا

جامانده از شهدا حجت الله

هوالشاهد

برادران شهید پروا.....

دو برادر  بودند  فاصله سنی شان خیلی کم بود خیال میکردم دو قلو هستند این برداران پدرشان یک کبابی داشت  در محله باغ اذری بالای گود بود خیلی کوچک بود مخارجشان  خیلی با زحمت در میاورد بوسیله این دکان اجاره ای در همان کودکی این دو برادر کمک دست پدر بودند یکی دوسالی که پدرشان مریض شد این دوبرادر کبابی را اداره میکردند آن موقع کم سن وسال بودند قبل وبعد ازدوران انقلاب با هم رفیق به خانه هم  رفت وامد داشتیم هم کلاس بودیم   هردو پر شور بودند در تهران خیلی ازشان خاطره دارم اما یک روز این دو را در جبهه دیدم اصلا تصور نمیکردم که این دو برادر اهل جبهه امدند باشند اول غلامرضا رضا فکر کنم برادر بزرگ بود امد بعد حمید رضا من والفجر ۸ گردان شهادت بودم بادوستانی دلاور هم رزم بودم یک روز در حسینه دوکوهه غلامرضا را دیدم سخن گفتن اش شیرین بود گردان انصار رفته بود در انجا بچه شیطونی بود شناخته شده بود. هر روز بیشتر رابطه مان عمیق تر می شد تا عملیات شد در منطقه عملیاتی  فاو یکبار حمید رضا را دیدم  با حسن قربانی امده بود در واحد پدافند لشگر فقط چه جوری امده بود بماند البته به عنوان گروه فرهنگی امده بود سر از خط مقدم در اورد بود  خیلی خوش سیما  بود لباس نظامی بسیجی کرده بود به تن اش نشسته بود بعد از فتح فاو گردان به مرخصی امد اصلا خبر نداشتم چه اتفاقی افتاده یک خیابان تا کبابی  محل زندگی برداران فاصله داشتم از دور حجله ای دیدم نزدیکتر شدم دیدم عکس حمید رضا را بر روی حجله زدند فقط یک ماه امده  بود جبهه غلامرضا من را دید تعدادی از بچه های محل هم دور برش بودند امد جلو البته تبسمی در لب داشت یکباره همدیگر را در اغوش گرفته مانند ادمها های بزرگ سال گریه کردیم باورم نمیشد که حمید رضا شهید شده غلامرضا از ان روز روحیه اش دیگر گون شد بعد از چند وقت که غلام رضا در جبهه بود  گردان خود را تغییر داد رفته گردان عمار کسی نفهمید که عضو سپاه وپاسدار شده است دراین مدت هم دو یا سه عملیات شرکت کرد هر دفع  به مرخصی میامدیم با هم به هیئت میرفتیم در کنار هم از خاطرات کودکی  از حمید رضا میگفت یکسال از شهادت حمید رضا گذشته بود غلامرضا به قول ما بچه جبهه ای ها نور بالا میزد تا کربلای پنج شد  گروهان داشت اماده میشد برود خط مقدم  من با بچه ها شوخی میکردم تعدادی از بچه دور وبرم جمع بودند به بچه ها روحیه میدادم که هرکسی مشغول کار ی بود دیدم یکی از بچه های محل  داماد خانواده شهیدان پروا بنام حسن قربانی بود بطرف من میاید یک سلام علیکی کردیم خود را میخواست عادی جلوه دهد چند دقیقه ای نشستیم کنار هم از عملیات گفت فقط یکبار گفت دو تا از بچه های محل  در گردان عمار بودند مجروح شدند غلامرضا هم مجروح شده خیلی تاکید می کرد  من مواظب خود م باشم دیدم خیلی اصرار میکند من هم به شوخی گفتم فوق اش یک تیر می خورم خلاص ولی ایشان باز گفتند مواظب خودت باش خداحافظی عجیبی با من کرد من انتظارش را نداشتم ان شب گروهان ما رفت خط انجا با اتش شدید دشمن روبرو شدیدیم صبح فردا من از دو ناحیه مجروح شدم یک ترکش به صورتم خورد خون ریزی زیادی داشتم یک ترکش به اصلاح بچه های جنگ ترکش نیزه ای کف دستم خورد که اعزام شدم تبریز انجا ترکش را از دستم درخارج کردند   ( این چند باری که مجروح شدم به خانواده هیچ موقع اطلاع ندادم )

چند روز در بیمارستا ن تبریز بودم امدم تهران هنوز از غلامرضا خبر نداشتم خانواده من خواهرانم ومادرم بعد از شهادت حمید رضا خیلی ارتباط داشتند   مادرم خبر داد غلامرضا مفقودالاثر شده در همان عملیات تاز من متوجه شدم همان شب  میخواستیم هجوم ببریم به دشمن  ان شب غلامرضا پیکر پاکش چند متری جلوتر روی زمین مطهر شلمچه افتاده بود  از اصرار حسن قربانی  تازه متوجه شدم  میدانست خبر غلامرضا را نداده بود البته هنوز بعد از این همه سال از نگقتندخبر شهادت غلامرضا شاکی هستم شاید اگر ان شب میدانستم برای اوردند پیکرش تلاشی میکردم شایدپیکر مطهرش می اوردم ولی افسوس که بعد از چندین سال پیکرش را آورند تشیع شد من در هردو تشیع جنازه برادر ان حضور نداشتم که اولی در منطقه بودم ودومی هم در ماموریت  این دو برادر شهید هر کدام دوستان خوبی بودند هنوز انگار دیروز بود که دور هم جمع میشدیم روضه اهل بیت خوانده میشد دورهم حلقه ماتم میزدیم به سینه ....

یادشان گرامی  واه وافسوس ماند بر من جامانده .....

جامانده از شهدا حجت الله

شیمیایی : شیخ صله ( صالح).....

    در منطقه  شاخ شیمران سد دربندیخان عملیاتی  بنام بیت المقدس (۴) انجام شد چند گردان را به منطقه شیخ صالح اعزام شدند گردان مسلم هم قرار بود  از لشگر ۲۷ در این عملیات جز خط شکنها باشد  قبل از عملیات یک روز افتابی تعدادی از  بچه های گردان انصار که چندین  عملیات  هم رزم بودیم برای هماهنگی وکالکی که یکی از بچه های اطلاعات اورده بود ما را توجیه عملیات کرد بی خیال از همه عالم  ناگهان صدای ناهنجار  هواپیما امد  گردان مقداد  ،گردان انصار  وگردان مسلم در بمباران شدید هواپیما قرار گرفتند   گردان مقدا د بمباران  جنگی شد  گردان انصار ومسلم بمباران شیمیایی شدند.....

 

 القصه همین طور در حال گفتگو با برادران بودیم که بمبی نزدیک مابه زمین خورد بدون موج انفجار ولی مایع سیاهی روی برادرها  پاشیده شد هنوز بمب مایع بود وتبدیل به گاز نشده بود ولی آن مایع به روی ما پاشیده شده بود که انگار تمام لباسها یمان گازوئیلی شده بود تازه متوجه شدیم که بمب شیمیایی است من وعباس مقدسی با داد وهوار   چپیه به  دهان گرفته بودیم  بطرف چادر ها میرفتیم بااعلام که بمب شیمیایی است اکثر نیروها را اگاه کردیم در همین حال خود را به بالای ارتفاع  رساندیم چون منطقه کوهستانی  بود در این مواقع طبق اموزش های که دیده بودیم باید خود را به جای بلند میرساندیم تازه رسیدیم به نوک تپه که نفس نفس زنان تازه فهمیدیم  بعضی ها هنوز متوجه نشدند  من و عباس مقدسی به پایین تپه  برگشتیم دوباره  دونه به دونه به چادرها سرکشی کردیم در این حال دیدم که شهید محمود لطیفیان وجانبازسید محمد میر هاشمی زیر کتف شهید جعفر نجاتی را گرفته با کمک هم دارند جعفر نجاتی را به بالای تپه میبرند شهید جانباز جعفر نجاتی از یک پا  زانو قطع شده بود در ان موقع بمباران پای مصنوعی  را در اورده بود شهید محمود لطیفیان وسیدمحمد میر هاشمی با ایثار  خود شهید جعفرنجاتی  به بالای تپه رساندند که بعد از چند روز در بیمارستان لبافی نژاد تهران جعفر نجاتی به شهادت رسید  محمود لطیفان هم بعد از سی روز در بیمارستان بقیه  به فیض شهادت نائل شد ولی سیدمحمد میر هاشمی  هنوز با عوارض شیمیایی در گیر است م الرزقنا شفا...

بعد ازاین که یک کم ارامش حاصل شد با ماشین گردان وتدارکات بچه های که احساس شیمیایی میکردند به اورژانس شیمیایی انتقال یافتیم انجا تمام لباس هارا دراورده وهر کدام دوش اب سرد وگرم وولرم گرفتیم از جمله بچه های که انجا بودند عباس مقدسی رضا موسی خانی شهید ایرج امینی شهید علی سنبله کار  و حسن جوانمردی  بهنام پازوکی وحاج آقا پروازی ....

لباسهای  تن مان را عوض کردیم من وعلی فخار  که احساس میکردیم کمتر اسیب دیده ایم به گردان برگشتیم حس وظیفه که داشتم باید می ماندنم  برای همین فقط من وعلی فخار در گروهان ماندیم تا برگشتیم  شوروشعف برای رفتن عملیات وتوجیه نیروهای باقی مانده از بمباران ..... 

من خود را فراموش کرده بودم ولی دست هایم وپاهایم یواش یواش شروع کرد به سوزش البته علی فخار که در عملیات مرصاد شهید شد با روحیه دادند به من وتشویق که باید باهم برویم عملیات بی تاثیر نبود ولی تا ان زمان که سوار کامیون شدیم من رفتم جلو کابین که یکی از قدیمی های لشگر کنار راننده بود تا من را دید گفت بوی امام رضا ( ع) میدهی التماس دعا می کرد من مات ومهبوت بودم که دارم میروم عملیات این جا کجا  مشهد کجا ...

در همین افکار بودم که رسیدم نیروها را از ماشین هاپیاده وبه ستون یک بطرف خط هدایت کردیم در ضمن سوزش دست وصورت وپاهای من خیلی شدید شده بود که به علی فخار گفتم برویم یک پمادی بگیریم وبمالیم به دستها که سوزش کم شود سر ستون گروهان را  به یکی از برادران گردان سپردیم علی فخارنیا من را برد اورژانس تقاضای پماد کرد  من خود را ندیده بودم توجه ای به دست های خود نکرده بودم ولی تا به روشنایی اورژانس رسیدیم  دست های خود را دیدم که تاولهای بزرگی زده بود وزیر تاولها اب زرد رنگی  جمع شده بود تاز ه متوجه شدم   برادران اورژانس یک امپول به من زدند فقط یادم میاد که علی گفت داش حجت من رفتم من بیهوش شدم چند دفع به هوش امد در اتوبوسی که بطرف کرمانشاه در حرکت بود من با شوکهای ناگهانی که احساس میکردم روحم جسم را  می بیند در حال جان کندن بودم مجروح های بد حال برای من دعا میکردند ومی شنویدم که میگفتند این شهید می شود اما ....

 بعد از این که به بیمارستان کرمانشاه رسیدم انجا هم یک پانسمانی شدم در همان حال برگ اعزام را دیدم بیمارستان رضوی مشهد چند روز بعد در حرم اما رضا بودم که حرم را برای زیارت  مجروحان شیمیایی خالی کردند من دور حرم برای شفای خود ودیگران دست به دامان امام رئوف شدم

چه غم دارم رضا دارم رضا دارم رضا.....

 جامانده از شهدا حجت الله

هوالشاهد

پوتین.....

شهید اکبر رمضانی بچه گود باغ اذری بود

وهمسایه روبروی ما بودند  سه برادر بودند دربازار تهران کارگر کفاش بودند ودرس می‌خواندند  پدرشان کار گر شهرداری  شغل شریف جارو کردند خیابان داشت اما شهید اکبر رمضانی  وقتی انقلاب شد به صف انقلابیون پیوست عضو سپاه پاسداران شد  در عملیات خیبر پایش روی مین گوجه ای رفته بود در اورژانس لشگر دیدمش خیلی روحیه داشت هنوز خنده‌ها یش را یادم هست  این شهید بزرگوار بعد از عملیات خیبر در غرب کشورمنطقه کردستان  برای خنثی سازی میدان مین رفته بود که آنجا شهید شد ولی داستان شهیداکبر رمضانی از این جا شروع  می‌شود همیشه پوتینهایش واکس زده بود انگاری که تازه از جعبه در آوردند خودش چون کفاش بود پوتین ها یش خوب نگه مید اشت کسی توجه ای نمی‌کرد بعد از شهادت اش تازه رزمندگان متوجه شدند که چرا شهید اکبر رمضانی وقتی وارد میدان مین می‌شد برا ی پاکسازی میدان مین پوتین های خود را از پادر می‌آورد

که میدان مین از سیم خاردار وخس خاشاک پر بود شهید رمضانی با پای برهنه درمیدان مین ...

آنهایکه میدان مین را دیده اند می‌دانند که چقدر سخت است اما وقتی در تنهایی پرسید م اکبر پوتین خود راچرا از پا در می‌آوری گفت پوتین بیت‌المال است نمی خواهم خسارات به مال  مردم بزنم بله شهدا اینگونه بودند برای حفظ بیت‌المال از جان خود دریغ نمی‌کردند .

در سینه ام دوباره غمی گرفته

امشب دلم یاد شهیدان گرفته

باهمه بیچارگی ام تنها شدم

من سفیر بهترین یاران شدم

جامانده از شهدا حجت الله

 

هوالشاهد

پدافندی مهران سال ( ۶۳).....

قبل از عملیات والفجر هشت در گروهان شهادت به مهران اعزام شد شهید علی اصغر صفر خانی فرمانده گروهان امر کرد بروم خط را توجیه شوم گردان انصار  در  خط بود  شهید پوراحمد یکی از فرماندهان گردان  بود  خط را توجیه کرد سنگر ها رانشان داد همان زمان بود یک روز در لشگر صبحانه کله پاچه دادند ما در خط مهران  با شهدا به قولی امروزی ها کلپچ را زدیم هیچ موقع طمع آن از یادم نخواهد رفت ...

القصه اما این توجیه شهید پوراحمد هم یک روز نصیب من شد در والفجر هشت گردان انصار بر روی جاده ( ام القصر )می خواستند عملیات کنند یک مقدار خط خودشان را ساماندهی کنند برای همین چون گروهان شهادت در تاسیسات کارخانه نمک بود یک مقدار از پهلو به جاده مسلط بود   شب قبل شهید دستواره  آمد ه بود من یک دوربین دیددر شب غنیمت گرفته بودم  به قول بچه های اطلاعات دوربین زد خط را بررسی کرد من را توجیه  کرد حتی از دوربین خوش آمد ولی گفت بیش خودت باشه شب بعد شهید پوراحمد آمد همانطور که شهید دستواره ترک موتور نشست پوراحمد  و یکی از بچه های گردان انصار ترک موتور نشتستندبردم به آن محدوده  آنها را  توجیه کردم موقع برگشتند ناگهان آتش دشمن شروع شد پوراحمد گفت سریع برو من گاز موتور گرفتم  که ناگهان در یک چاله انفجار افتادیم من بی هوش شدم البته  خاطرات زندگی چند دقیقه در ذهنم مرور می‌شد   احساس کردم  کسی شانه هایم را ماساژ می‌دهد من تا چشم را باز کردم نور ماه که تا آن لحظه آن قدر زیبا ندیده بودم گفتم اینجا بهشت است....😀

پوراحمد خندید گفت نه بی هوش شده بودی کمی حالم مساعد شد موتور را روشن کردم پوراحمد گفت حالت خوب است میتوانی برانی گفتم چیزی نیست چقدر آن چند دقیقه که بی هوش بودم بعد از این همه سال از یادم نمیرود هنوز حس پرواز دارم ....

از قافله شهدا جامانده ایم

رفتندرفیقان چه تنها مانده‌ایم

افسوس در زمان دلتنگی

مجروح شدیم اسیر دنیا مانده‌ایم

جامانده از شهدا حجت الله

هوالشاهد

مادر ❤

ساعت کاری ۱۲ ظهر تمام می‌شد تا می‌رسیدم منزل میدیم مادر داره خودش را آمده می‌کند برود بهشت زهرا(س) من گاهی اوقات همراهش میشدم گاهی تنبلی میکردم ولی مادر هر پنجشنبه راهی بهشت زهرا(س)می شد با چه مکافاتی با اتوبوس های شرکت واحد قبل از اینکه که راهی شود انگار می‌خواهد برود زیارت دلش پر پر میزد هی میگفت دیر می‌شود رسول منتظر است با خودش یک ساک از وسایل شستشو وزیر انداز  یک خیراتی در ساک می‌گذاشت  که سنگین می شد بر میداشت تا می‌رسید شروع به شسته شو می‌کرد در همان حال سخن می‌گفت که  رسول حی حاضر است قربان وصدقه اش میرفت خیلی دلم گرفته از این هم جدایی  کجایی خیلی حالم خرابه  آن قدر قدم میزنم تا نفس ام بگیره هر کجا میروم فکر برادرم هستم حالا بعداز چند سال که میروم بهشت زهر ا (س) مانند مادر  با رسول  سخن  می‌گویم......😭

  جامانده  ازشهد ا حجت الله

هوالشاهد

اسیر ...

در منطقه عملیاتی والفجر ۸  رسیدیم به  یکی از سایتها موشکی که انواع واقسام تانک ونفر بر زرهی خاموش در محوطه به حالت آماده باش بودند  احتمال می‌دادیم  هر کدامشان الان چراغها را روشن کنند منطقه را به آتش بکشند خیلی دلهره آور بود  بچه ها هیچ کدام  عکس العملی نشان نمی داند یادم هست  شهید صفر خانی به من وبرادر عبدالرضا گفت بروید سراغ نفر برها  من وبرادر عبدالرضا  با تعدادی از بچه های گردان عمار رفتیم  برادر عبدالرضا رفت داخل یک نفر بر  کسی داخلش نبود آن نفر بر  روشن کرد یکی از رزمنده های عمار را صدا کرد  آن برادر در همان شب پشت فرمان نفر بر نشست حرکت کرد

در همین گیر و دار بودیم نزدیک یک نفر بر شدیم ناگهان  یک عراقی از برجک نفربر تا نصف بدن بیرون آمد با التماس دخیل الخمینی گفت اولش ما جا خوردیم ولی کم کم به خود آمدم اسلحه ای که بطرف اش گرفته بودم پایین آوردم از نفر بر بیرون آمد سرباز عراقی عکس خود وخانواده خودش رادر حرم امام حسین (ع)انداخته بود نشان داد بله شیعه بود  آن زمان من ۱۹ سالم بود حس جنگجویانه داشتم طبق شرایطی جنگی باید این عراقی را  در شب  داخل نفر بر  تا چند دقیقه بیش تیراندازی  می‌کرد به هلاکت می‌رساندم ولی در جبهه رحمانی اسلام پیرو سیره اهل بیت  که با اسرا مدارا کنیم  قمقه اب را به این اسیر دادم   بنده خدا عراقیه کم کم ترس از چشمانش دور شد با بچه ها رفیق شد  تا صبح پیش بچه ها بود حاج آقا فنایی چقدر با این بنده خدا شوخی می کرد رزمندگانی که از کنا ر مان رد می‌شدند خیال می‌کردند  این رزمنده خودمان است رزمندگان هشت سال دفاع مقدس اخلاق وانسانیت سیره اهل بیت روش ومنشان بود .

آن هم در شرایطی جنگی که خیلی از خاطرات رزمندگان هست با دشمنان خود به  مدارا برخورد کردند.

امیرالمؤمنین علی (ع)  در آخرین لحظات عمر مبارکشان به امام حسن ( ع)فرمود با اسیر کن مدارا .....

جامانده از شهدا حجت الله

هوالشاهد

کربلای ۸.........

  دوگروهان از گردان شهادت راهی خط شدند  نوبت به گروهان ما شد مسئول گروهان حسین حاجوی معاونش شهید محمود لطیفیان بودکه درعملیات بیت المقدس ۴ شیخ صالح بر اثر عارضه شیمیایی شهید شدمن هم طبق معمول نیروی آزاد گروهان  منتظر بودیم  نفربر خشاریار بیاد سوار شویم   محمد طاهری مداح گردان مسئول تبلیغات بود با حالت پریشان امد گفت در کانال یک عراقی دنبالش کرده بطرفش تیراندازی کرده   دوربین اش عکس می‌گرفت  هدف تیر قرار گرفته بود  گفت حجت داری میری در کانال عراقی ها  هنوز هستندسنگرهای عراقی خوب پاکسازی نشده با چه حرارتی سخن میگفت اولین بار بود  محمد طاهری را با ان حال دیدم

  نفربر خشایار امد یک دسته از گروهان را سوار کردیم خودم رفتم کنار راننده نشستم  تا برسیم به خط هیچ صدایی نمی شنیدیم  فقط صدای موتور وشنی خشایار بود  ولی اطرافمان انفجارات دود تیر ترکش  بود تا رسیدیم من ومحمود  لطیفیان رفتیم سر کانال  تا رزمندگان بعد از ما بیایند یک گلوله خمپاره شصت بین من ومحمود زمین خورد خیال کردم محمود شهید شده دود وگرد غبار بین ما فاصله انداخت محمود هم فکر میکردکه من طوریم شده شروع کردیم به صدا زدند همدیگر بعد از چند لحظه همدیگر رادیدیم محمود چند تا ترکش به کتف ودست اش خورده بودسریع پانسمانش کردم راه افتادیم نیروها را اوردیم سر پیشانی  سمت راست  اب وموانع بود سمت چپ خط باید با گردان میثم دست الحاق میدادیم همان لحظه حسین حاجوی رادیدم  یک ترکش به زیر فک اش خورده بود همین جور خون ریزی داشت با همان صورت خونین یک توجیه مختصر نیمه ای کرد خودش رفت به اورژانس محمود لطیفیان با حال مجروح رفت داخل یک سنگر بی سیم پی ار سی را کنارش گذاشت  رسید م لب پیشانی به محمود گفتم در خواست مهمات واذوقه  کن  دیدیم چهار تا از بچه ها دارند  یک نفر را به عقب با برانکارد می برند در آن شرایط که رفتن یک نفر  باعث تضیعف روحیه باقی نیروها  می شد  با داد وبیداد سرشان که چه خبر است چه شده دارید از خط میروید در همان حال هم انفجارات شدیدو آتش شدید خمپاره ها دشمن اعصابم را به هم ریخته  بود  یک برانکاد در دست این چهار نفر  شهید ی را حمل می کردند  صورتش را ندیدیم در آن سیاهی شب فقط میخواستم انها نروند گفتم  شهدا را  فردا تخلیه میکنیم

  یکی از ان چهار نفر گفت اقا حجت برادرم است  شهید شده است (همان شب اخوی کوچکترم رسول شهید شده بود در همان منطقه  البته نمیدانستم) خشکم زد نفس ام بند آمده بود عرق شرم را در صورت خود حس کردم  مانده بودم چکار کنم فقط گفتم دونفرتان زودتر بروید که زیر آتش دشمن نباشید هنوز به نفس خود  نهیب میزنم که تو چه کاره بودی که میخواستی بچه ها را در آن شرایط در خط زیر اتش شدید دشمن نگهداری   ولی هنوز که هنوز است شرمنده وخجل زده چه چرا سد راه آن برادر شهید شدم  .....

جامانده از شهدا حجت الله

هوالشاهد

ای روزگار .....

 خیلی کلنجار رفتم چیزی نگم وننویسم اما باز مدیونی به شهدا نمی‌گذارد مگر می‌شود سر های تیر وترکش خورده را فراموش کرد آری آن روزگار که جوانان غیور این مملکت  زیر  آتشبارشدیددشمن بودند بعضی ها فقط خوب شعار می‌دادند در خفای خود رزمندگان را آدمهای ساده باور وبی عقل می‌دانستند  یادم نمیرود آن روزی که شهید جعفر نجاتی بر اثر عارضه شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهید شد.

 البته من آن روز به دیدار دوستان رفته بودم با دست باندپیچی شده بدون سختگیری  وارد بیمارستان  شدم  در جمع جانبازان  شیمیایی ناگهان حاج آقا پروازی آمد خیلی عصبانی بود همه خیال کردند  از شهادت شهید جعفر نجاتی  حالش خراب است ولی  بعد از جنگ داستان راشنیدم  که یکی از آقایون رئیس  مسئول این دوران  نمی‌دانم چه نامی برایش بگذارم آمده بود ملاقات حاج آقا پروازی هر چی لایق خودش بود به حاج آقا گفته بودودر آخر گفته خوب شد حالا بازاز امام خمینی تبعیت کن و به جبهه برو این همه شهید بس نیست حال این روزگار باز شعارجنگ غزه فلسطین وشهادت به زبان می آورند

فقط میخواستم بگویم ای روزگار که نان بعضی ها در جنگ است فرقی نمیکنه که ایران باشه یا...

ای آب ندیده ها وآبی شده ها

بی جبهه جنگ انقلابی شده ها

جامانده از شهدا حجت الله

دوربین ....

چند روز بیش سالگرد شهید سعید جانبزرگی بود واکثرا در عرصه دفاع مقدس فردی شناخته شده بود نمیخواهم بیوگرافی سعید را بگویم که با یک سرچ در اینترنت میتوانی زندگی نامه اش وفاللهت های که ثبت کرده نگاه کرد  سعید یکی از اولین کسانی بود که در  حفظ واثار ارزشهای دفاع مقدس سر امد بود 

بچه های لشگر ۲۷ سعید را با ان دوربین اش اکثر در جاهای سخت عملیاتی دیده بودند وکلی خاطره از ان لحظه های که ثبت کرده با دوربین اش بچه های لشگر بیست هفت که مخصوص شهدا یادشان را زنده نگهداشته است بعد از این همه سال هنوز عکسهای سعید در نمایشگاه ها وکتابهای که در باره دفاع مقدس نوشته میشود هنوز استفاده میشود اما این مقدمه را گقتم تا در مورد تشیع سعید که از پادگان امام حسن (ع)شروع شد وبا چندین دوربین فیلم برداری شد اما دوربین ها نتوانست فیلم را ضبط کنند ان هم ان لحظه ای بود که جای که میخواستند سعید را به خاک بسپارند اشتباهی برداران بغل مزاری راکندند ودر انجا که حتی در سامانه بهشت زهرا هم ثبت نشده بود که وقتی بچه ها  داشتند خاکها را  برمی داشتند یکباره سنگ های لحدی پیدا شد وزیر ان سنگها که برداشته شد سر یک شهیدی که شال سبزی در سر داشت نمایان شد وان لحظه همه به تکاپو افتادند  وانها که دوربین داشتند رفتند طرف مزار  شهید که  فیلم ضبط کنند اما هیچ دوربینی ضبط نکردوان شهید سیدی بود که خواست گمنام بماند و این واقعی بود که درروز تشیع شهید سعید جانبزرگی اتفاق افتاد بعضی از شهدا پلاکشان را عمدا جای میگذاشتند که حتی میگفتند این نفس است که جنازه من بدست خانواده برسد خانواده هم بالاخره از این دنیا خواهند رفت وشهدا این نفس مطمئنه وجسم را فقط برای خدا

میخواستند همچی را فدای  کردند

ولاتحسبن الذین قتلو .....

جامانده از شهدا حجت الله

گمنامی ....

 ایام  حزن واندوه  سالارشهیدان مظلوم کربلا ست در این روزها خیلی با خودم کلنجار رفتم چیزی بنویسم حتی در شب عاشورا اما دستم به قلم نمی رفت  از شهدای  گمنام  از شهدای مقدس کربلا بلا تشبیه که ان سه روز پیکر مقدسشان بی سر  شناسایی نشده بود  وشهدا گمنام  هنوز بعد از سی اندی سال گمنام هستند کسی یادی از انها نمیکند یاد شهید اصغر ارسنجانی فرمانده گردان میثم با پای مجروح در شلمچه بچه ها را به عقب هدایت کرد خود معلوم نشد چه چگونه شهید شد نشانی ازش نیامد یا شهید سید مجتبی حسینی مانند مادرش حضرت زهرا (ع) به گمنامی شهید شد ولی دوستانی دارند که یاد وخاطره انها را زنده نگه میدارند اما مجید عابدی از جانبازان دفاع مقدس دلاور لشگر ۲۷ با دلی محزون گفت از برداران  شهیدش  به این مضموم یکی از برادرانم خیلی مظلوم وگمنام است ودیگری سرشناس شهید داود عابدی  مداح اهل بیت بود در لشگر با روحیه خاص خیلی رفیق داشت از ایشان کلی خاطره وصوت مداحی شهید در اسناد دفاع مقدس ثبت شده به برکت دوستانی  داشت هنوز بعد این همه سال به یاد شهید در هیات یاد وخاطره شهید را زنده نگه میدارند اما ان یکی از بردارانم شهید حمید عابدی که در فکه گردان حنظله شهید شد کسی از بچه های گردانش باقی نماند که بگوید چگونه شهید شد با دوستانش در رمله های سوزان فکه به شهادت رسید وخاطره ای نماند که کسی بازگو کند

شهدای گمنامی که توپ مستقیم تانک واتش سنگین خمپاره های دشمن تیکه تیکه از پیکرشان نماند وبچه های که بدن هایشان سوختن وپودر شدند و کسی ندید چه چگونه شهید شدند نه هم رزمی  ماند  این ایام پدر یا برادری که خاطره انها را زنده نگه دارند دل بسوزد برای انها  که به گمنامی شهید شدند 

خواهم که در این معرکه ارام بمیرم

گمنام سفر کرده گمنام بمیرم

عمریست مرا مونس جان نام حسین است

دل خواست که در سایه این نام بمیرم

......................................

جامانده از شهدا حجت الله

پادگان ابوذر ...

پادگان دوکوهه ...

اردوگاه کوزران ...

اردوگاه کرخه ...

 بهمن شیر ...‌

آناهیتا .....

 

مکان های که یک عمربا خاطرات  روزگار را گذارندم رفقای داشتم که در هر موقعیتی ومکانی بودیم دوستی های پایداری ایجاد شد دوستانی شهید ی که انش شفیع من خواهند شد هر کدام از مناطق باعث خاطرات خوش وشیرینی شد که انسانهای را به عرش رساند من جامانده  به زندگی در کنار آن انسانهای افلاکی افتخار ی میکنم

چه زود گذشت . انسانهای از جنس

 فقیر وغنی... امی وعالم  ...محصل ومعلم ...دانشجو واستاد ..‌نیرو وفرمانده ....  که هر کدام ره صد شب را یک شب طی کردند

اصلا جامعه مدینه نبی بود بهشت زمینی بود که ایجاد شده بود هنوز که هنوز است تا نامی از این مکانها برده میشود  که حس پرواز و فارق از این  دنیا می شوم که همیشه دوست دارم همچنین حال خوبی  را داشته باشم  ...

جامانده از شهدا حجت الله

هوالشاهد

کلافه .....

بعضی مواقع در شرایطی قرار میگیری که مانده ای که چه باید بکنی هیچ کاری از شما برنمی آید اکثر بچه رزمندگان در این شرایط قرار گرفته اند  اه وافسوس  حسرت که هنوز از داغها که دیدند با خود دارند که چرا نتوانستند  کاری انجام دهند  در اصل جبهه معدن ایثار از جان گذشتگی در شرایط سخت بود همین روزها که میبینم شرایط این زمان قابل مقایسه نیست نه این که زندگی بهتر نمی خواهیم اما شرایط جنگ که بیش امد برای من رزمنده دیگر این  دنیا بازیچه است من چندین بار مرگ را به چشم خود دیدیم ورهایی از این جسم فانی.....‌‌

دوست دارم  فداکاری و جانبازی دوستان به نتیجه برسد مخصوصا راه ایثار  جانبازی رزمندگان وشهدا همیشه در یاد ها راه زندگی شهدا ادامه دار باشد

 زیاد در این زمان به فکر خودم هستم بگذریم  حال وهوا ان روزها جنگ  باعث تسکین ارامش  می شود دوست دارم همیشه این حال خوب را داشته باشم بعداز این که در اورژانس خط یک نیم چه درمانی شدم باند پیچی شدم برگ اعزام به عقب را پاره کردم تا برگردم بیش دوستان اخر برای من بچه دروازه غار افت داشت با چند ترکش به صورتم که فک ام  را جابجا کرده که بعدها متوجه شدم صورتم   گج شده است  از جبهه به طرف تهران  بروم   حالا خط خودمان را هم زیاد تشخیص نمی دادم هر  دعای به ذهن میرسد سریع اجابت می شد یک موتور جلو پایم ایستاد با لهجه اصفهانی گفت  کی خط ۲۵ کربلا را می داند سریع سوار ترک موتورش شدم گفتم برادر حرکت کن برگشت یک نگاهی به صورت  مجروح من کرد یک کم جا خورد حرکت کرد

رسیدیم خط دوم فقط یک خاک ریز تا سه راه شهادت فاصله داشتیم برای همین به این بنده خدا گفتم این مسیر زیر تیر رس مستقیم تانک های عراقی هاست که باید گاز موتور را بگیری همین طور که داشتیم میرفتیم  دیدم گردان سلمان در روز روشن به طرف سه راه شهادت اماده حرکت هستند من چون می دانستم چه جهنمی خواهد راه افتاد بعضی از بچه ومسئول گروهانهای  گردان سلمان از رفقا بودند  فقط سوار موتور داد میزدم فاصله را دو یا سه متر با هم داشته  باشید سریع خود با موتور رساندیم به سه راه شهادت این بنده خدا موتور را رها کرد من خط ۲۵ کربلا را نشان دادم که حجم اتش دشمن انقدر زیاد بود که هرکسی جای پناه گرفته بود سنگر فرماندهی را رد کردم ونشسته کنار یک سنگری که روی مسیر ی که جاده را می شد دید گردان سلمان روز روشن بطرف خط   دشمن  زیر شدید اتش خمپاره توپ مستقیم تانک دوشکا  روی جاده در حال حرکت بود که با هر گلوله مستقیم تانک عده ای روی زمین میافتادند از دست من کار بر نمی امد فقط کلافه بودم که از دست کسی کار ی برنمی آمد تا این که حجم اتش سبک شد خود بچه های گردان  سلمان باقی بچه هایشان را جمع وجور کردند تعداد کمی شان به  سه را شهادت رسیدند  کنار خاکریز پناه گرفتند این کلافه وسردر گمی که در ان روز داشتم هنوز که هنوز است در وجدان من باقی مانده واه حسرت که کاری از دستم بر نیامد ......

جامانده از شهدا حجت الله

اربعین....

  ایام محرم سعی میکردم در تهران باشم از جلسات وهیات که فقط آن سالها مخصوص بچه های تهران به سبک حسین جان  در مسجد جامع بازار تهران برگزار می‌شد  اکثر بچه هیئتی ها برای عزاداری  صبح ها در مسجد جامع بازار شرکت می‌کردند .

بعد از دهه اول محرم عازم منطقه شدم رفتم پادگان دوکوهه قبل از آرامش طوفان بود سکوت خیلی سنگینی بود شب ها بعد از نماز مغرب وعشا در حسینیه همت ذکر مصیبتی میشد یک سینه زنی با مداحی جانباز علی گلی انجام می‌شد دلم خیلی گرفته بود از غربت تنهایی که در دو کوهه حکم فرما بود زیاد نیرو در دوکوهه نبود نماز جماعت حسینیه دوکوهه خالی از نیرو بود نیروهای تیپ بیست رمضان  وقت کمی داشتند بیشتر سرشان شلوغ بود از تعمیر تانک جابجای های مکرر دیگر با آن گرمای دوکوهه، بین همان ساختمان‌ها یک حسینیه زده بودند .مراسم های نماز جماعت را آنجا برگزار می‌کردند من بعضی وقتها  چون درحسینیه شهید همت ازدحام نیرو برای نماز جماعت زیاد بود نمیرفتم به حسينيه تیپ ۲۰ رمضان میرفتم. این بار  خبر  مراسم اربعین که در آنجا برگزار می‌شد دهان به دهان شد ،فردای آن روز بطرف حسینیه ۲۰ رمضان  رفتم ذکر مصیبت را جانباز سرافراز حاج  رضا پوراحمد مداح اهل بیت از رزمندگان جنگ بود ،شروع کرد تا نام کربلا آمد کم کم نوا ها بلند شد واشک ها جاری ...هنوز بعد این همه سال  نوحه ای که حاج رضا پوراحمد دم داد در خاطرم هست ...

( در اربعین ات ای حسین جان )

(زینب  بیامد با یتیمان )

.... این  دم نوحه با سبک خاص خوانده شد وشهدا ورزمندگان سینه زنی کردند وچقدر لذت بخش بود...

بعداز گذشت سالها ک بصورت مرتب   اربعین عازم کربلا میشوم در این ایام با تعدادی از عاشقان اباعبد الحسین از جنس رزمندگان وجانبازان هستند

 بیاد آن ایام در دوکوهه آن نوحه را دم داده شد  هنوز با خاطراتش در کربلا زندگی میکنم چقدر زود گذشت ولی آن اربعین دیگر تکرار نشد هر رزمندهی که آن اربعین در حسینیه  ۲۰ رمضان بود تا یادش را میکنم حسرت آن روز را می‌خورد چه رزمندگانی  در آن مراسم بودند... حاجت روا شدند من فکر کنم همانجا  نام خود را در بین شهدا ثبت کردند چقدر مجلس بی ریا بود آنها  آمده بودند به عشق ارباب....

حالا اربعین نزدیک است همه به دنبال این هستند خود را به کربلا برسانند وچقدر راحت سفر می‌کنند

چه خونهای  به عشق  امام حسین در راه کربلا ریخته شد .چه حسرت های از زیارت کربلا در دلها باقی ماند  تا میرسم مرز مهران یاد رزمندگان گردانها یا شهدا که هر شب آنجا به فاصله ۱۰۰ کیلومتری حرم عرض ادب می‌کردند . ارباب خودش آمد به دیدار آنها... کی می‌شود روزی من شود!؟ زیارت ارباب کی شود هر بار که میروم حرم ارباب میگویم آقا جان  به حق آن اربعین  که آمدی حسینیه بیست رمضان تعدادی رزمنده را بنام خواندی

 روزی بیای نام مرا بخوانی

بیاد آن ایام که این ذکر را می‌گفتند

این دل تنگم عقده ها دارد

گویا میل کربلا دارد

 

جامانده از شهدا حجت الله

ناجات :

یاد شب های که رزمندگان برای ساعتی خلوت می‌کردند هر کسی به گوشه‌ای تنها با حالتی خاص از جمع جدا می شد هنوز بعد از این سالها  یاد آن ایام خاطرات را  مرورر میکنم شهدا چقدر بی ریا بودند یاد کرخه  بعضی ها قبری کنده بودند ساعتی در آن شب هاکه هم خواب بودند در آن مکان به نماز شب و نجوا می‌پرداختند یک ساعت قبل از نماز صبح با نوای منصور نورایی مناجات امیرالمؤمنین  مولای یا مولا.........

بخش میشد کم کم اهل نماز شب خوانها از چادر ویا  اتاق ها  پادگان دوکوهه جدا می‌شدند به طرفی می‌رفتند در اردوگاه کرخه هر کسی به طرفی میرفت یا در پادگان دوکوهه  بعضی ها بطرف حسینیه شهید همت یا میدان صبحگاه  در جای دنج به عبادت می‌پرداختند حال در این زمان ما راه را گم کردیم جای می‌خواهیم برویم که صدای بهتر به قول بچه هیئتی ها حال بهتر دارد برویم اما مناجات شهدا و راز نیاز آنها با بقیه فرق می‌کرد ای کاش یادمان می‌دادند که مناجات فقط برای خدا باشد ذکر فقط برای او باشد این شب ها یاد کنیم از شهدا بیاد آنها در نماز شب هایمان دعا  کنیم راه شهدا را گم نکنیم 

 

جامانده از شهدا  حجت الله

هوالشاهد

عملیات خیبر ....

هر شب گردان به گردان در پل طلاییه عملیات می شد هر گردان که می رفت دیگر برنمی گشت عراقی ها چندتا دوشکا ضد هوایی شیلیکا را  گذاشته بودند روی خاکریز بلندی که امان همه را بریده بودبرداران تخریب در میان‌میدان مین معبرزده بودندکلی شهید ومجروح بد حال در معبر افتاده بودبا این اوصاف فرمانده هان هنوز قبول نکرده بودند که نمی شود در طلائیه خط شکسته شود هرشب یک گردان فدایی میشد القصه یک شب که فاصله افتاد تعدادی از برادران آماده شدیم برویم مجروح یا شهید های که داخل معبرمیدان مین  افتاده بودند بیاوریم ۶۰ نفر شدیم معاون شهید همت شهیداکبر زجاجی هم به طریقی آمد اولین بار که رفتیم داخل   معبر میدان مین  تعدادی شهید آوردیم بار دوم که خواستیم برویم یک بنده خدایی بود که خیلی بچه ها قبولش داشتند دائم برای رزمندگان از اخلاص ونماز شب سخنرانی می‌کرد هرشب با وضو وتواضع به نماز می‌ایستاد این بنده خدا یک باره در آن شب گفت این عملی که ما داریم انجام میدهیم  کشته شدن بی خودی  است یک جو بدی راه انداخت که تعداد زیادی از بچه ها در جا زدن گفتن ما نمی آییم شهید اکبر زجاجی همه را جمع کرد گفت من به عنوان.معاون لشگر می‌گویم هر کسی زیر این آتش تیر یا ترکش بخورد شهید نیست چون سخن فرماندهی را گوش نمی‌دهد شما بدانید آنها که افتادند چشم انتظار دارند پدری ومادری که منتظره خبری از پسرشان هستند بس باید با سکوت بی سرو صدا برویم انها را به عقب منتقل کنیم آن بنده خدا گفت شما با احساسات می خواهید بچه هارابه کشتن بدهید باز خیلی ها نیامدن شهیدزجاجی گفت بس داوطلب ها را میبرم من داوطلب شدم آن بنده خدا تعجب کرده بود که من نماز را خیلی سریع می‌خواندم چه جوری داوطلب شدم به من میگفت میروی  کشته میشوی من با شیطنت ان موقع خود آن بنده خدا را دست انداخته بودم حسن سدیدی می‌خندید از آن ۶۰ نفر با بچه ها اطلاعات ودوفرمانده دسته شدیم ۱۲ نفر که فقط می‌توانستیم چهار پیکر یا مجروح بیاوریم در بین بچه های اطلاعات حسن سدیدی بود که من از آنجا رفیق شدم تعدای از رزمندگان که در عملیاتی بعدی مجروح یا شهید شدند آمدند   اما من وحسن سدیدی دونفر دیگر برانکارد را بر داشتیم رفتیم در معبرمیدان مین نزدیک پل طلائیه شدیم که عراقی ها داشتند موانع خود را مستحکم می‌کردند ما با ایه وجعلنا خوانند شروع به تخلیه شهدا کردیم  آنها گروه که نیامدن بخاطره سخن بی جا یک آدم خشک مقدس در جا زدند فردای آنروز رفتند عقب وتسویه حساب کردند همه این ماجرا بخاطر سخن بی جای یکنفر بود خوش به حال آن برداران که حسرت نرفتند را ندارند دوست نداشتم این جوری بنویسم اما واقعیت را نمی‌شود انکار کرد من آن شب به یاد سخن چمران افتادم که گفته بود مرد ازنا مرد در میدان جنگ معلوم می‌شود خلاصه شهدا که خیلی سنگین بود ند دسته برنکارد را دودستی گرفته بودم خیلی برایم سخت بودگوشه برانکارد که من سمت اش بودم توان نداشتم وهی میخواست بخورد زمین اما حسن سدیدی با روحیه دادند من را با  تشویق وادارمی‌کرد استقامت کنم آن شب ما بیست نفر که دو یا سه مجروح وبقیه شهید بود آوردیم خانواده هایشان را از چشم انتظاری در آوردیم یکی از آنها که آوردیم جانبازحسین ملکی بود بی سیم چی گردان حمزه بود هنوز از نجات خودش تعریف می‌کند....

نمی دانم کدام شهید را اوردیم انش شفاعت شهدا نصیب ما شود این ماجرا   تقدیم به شهدای تفحص .....

جامانده از شهدا حجت الله

هوالشاهد

قطعنامه ۵۹۸ ...

 

روز ی که قطعنامه ۵۹۸ اعلام شد پادگان دوکوهه بودم کسی باورش نمی شد رزمندگان که با جان ومال خود هنوز در جبهه حضور داشتند منتظر عملیات بودند هنوز منتظران شهادت تشنه تیر وترکش رهایی بخش بودند  ناگهان اخبار ساعت ۲ اعلام کرد ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت رزمندگان  خون شان بجوش آمد هرکدام با عصبیت خواستی وسخنانی برای همدیگر گفت‌گو می‌کردند سرم گیچ رفت حالم بد شد دیگر آنروز انگار  من روح در بدن نداشتم نمیدانستم چکار باید کرد همه جمع شدیم میدان صبحگاه پادگان دوکوهه فرمانده لشگر حاج محمد کوثری سخنرانی کرد هنوز یادم هست که با عصبانیت سخنرانی تندی کرد  قطع نامه ۵۹۸رامسئولان پذیرفتند فردا راهی تهران می‌شویم جماران آنجا هر سخنی امام گفت میگویم مسئولان قطعنامه راپذیرفتند اما لشگر ۲۷ آماده جنگ هست تا آخرین نفر از لشگر فدایی خواهیم شد  اینگونه به رزمندگان دلداری داد رزمندگان کمی آرام شدند هرکسی گوشه‌ای پناه بردبعضی گریه می‌کردند که از شهدا جامانده ایم بعضی ها زمین وزمان را مقصر می‌دانستند بعضی ها تحلیل می‌کردند تا فردا آن روز بیدار بودیم فردا آنروز که پیام امام آمد فرمانده لشگر آمد با چند جمله سخنانش را اصلاح کرد ولی هنوز رزمندگان چند روز   در شوک بودند که خبر رسید عراق حمله کرده مناطقی را گرفته بود باز نزدیکی ۵ کیلومتری اهواز است رزمندگان آماده رزم شدند وشهدا خوشحال آری اینچنین بود که رزمندگان وشهدا قبول کردند اگر عراق حمله نمی‌کرد همانجا خیلی از شهدا دق می‌کردند قلم نمی تواند بنویسد چه حسی آن موقع رزمندگان داشتند فقط آنها که جنگ رفتند وچند سالی را در جبهه حضور داشتند می‌دانند

 

همه رفتند تنها مانده من

ز همراهان خود جامانده من

جامانده از شهدا حجت الله

خاطرات و نوشته ها

IMAGE

 خاطرات برادر حجت عالی  هوالشاهد برادری.... بعد از سی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

عباس کنار دجله پس از عملیات خیبر درسال ۶۲ وشهادت حاج...


ادامه مطلب ...

IMAGE

  روز سوم عملیات والفجر ۸ بود که داخل خاک عراق شده...


ادامه مطلب ...

IMAGE

 گردان اعزامي بسيج مريوان سال 1359   شهید سید یوسف کابلی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

گرچه کربلای 4 به ظاهر عملیاتی ناموفق بود اما مطلعی بود...


ادامه مطلب ...

برنامه-هئیت ((((با عرض تقدير و تشكر از زحمات بي شائبه و خدمات ارزنده  دوستان بزرگوار آقایان حمید علوی ،حسین اختراعی ،اسماعیل فتخانی ، ابراهیم ملک لو  چه مادي و معنوي  در یاری رساندن ادامه سایت ،آرزوي موفقيت براي اين بزرگواران را از درگاه ايزد منان خواستارم.))) )            
JSN Mico is designed by JoomlaShine.com